۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

زینب سلبی، زندگی میان زنان جنگ زده

کانون زنان ایرانی 

در باره زندگی یک فمنیست عراقی
زینب سلبی، زندگی میان زنان جنگ زدهسه شنبه 1 مهر 1393

فرناز سیفی *
سالگرد آغاز جنگ ایران-عراق است. زینب سلبی عراقی ۱۱ساله بود که جنگ شروع شد و برای همیشه زندگی او را تغییر داد. پدر زینب، از آغاز جنگ ایران و عراق خلبان شخصی صدام حسین بود. از چندسال قبل پدر و مادر تحصیل‌کرده‌‌ی او از دوستان خانوادگی صدام حسین بودند و هرچه دیکتاتور قدرت‌‌مند و وحشی‌‌تر شد، فرار از حلقه‌‌ی نزدیکان او هم بیشتر رویای محال شد.
مادر زینب به آن‌‌ها یاد داده بود که همیشه و همیشه در حضور صدام لبخند بزنند. خودش می‌‌گوید "لبخند پلاستیکی"را از بچگی دنبال خود کول کردیم و همه‌‌ی زندگی‌‌مان زیر نگاه و کنترل دیکتاتور دیوانه‌‌ی خون‌‌ریز بود. بچه‌‌ها که صدام را عمو صدا می‌‌کردند یاد گرفته بودند به ایران و ایرانی فحش بدهند و در مسابقه‌‌ی کی بهتر لعنت نثار عجم ایرانی کند، خودشیرینی کنند. جنگ ایران و عراق چیزی را در او شکست، چیزی را در او شعله‌‌ور کرد و ۱۵ ساله که بود تصمیم‌‌اش را گرفته بود: زندگی‌‌اش را وقف مبارزه علیه جنگ و بلایی که جنگ سر زنان می‌‌آورد خواهد کرد و تلاش می‌‌کند صدای زنان جنگ‌‌زده باشد.
در تلویزیون تصاویر زنان جنگ زده عراقی را می‌‌دید و فکر می‌‌کرد خب چهارقدم آن‌‌ورتر وضع در ایران هم برای زنان همین است. چرا آن‌‌ها را نمی‌‌بینیم؟ درد آن‌‌ها چه فرقی با درد زنان عراق دارد؟ نوزده ساله که شد مادرش که می‌‌دانست شور و عدالت‌‌ خواهی دخترش سرش را در عراق دیکتاتوری صدام حسین بر باد خواهد داد ازدواجی را بین او و فامیل دوری در آمریکا ترتیب داد تا دختر از عراق برود. شوهر هم اما دیوانه‌‌ی دیگری بود، تجاوز می‌‌کرد و کتک می‌‌زد و زینب یک‌‌بار دیگر باید فرار می‌‌کرد. بیست و سه ساله که بود جنگ بالکان شروع شد، به شوهر دومش که فلسطینی بود گفت سفر ماه عسل نمی‌‌خواهد، به جایش به کشورهای درگیر جنگ بالکان بروند تا کاری برای زنان جنگ‌‌زده کند و مرهمی باشد برای دردها و زخم‌‌هایشان. سازمان "زنان برای زنان" را تاسیس کرد و از کنگو و رواندا و سودان تا بالکان، از افغانستان تا عراق و فلسطین کار کرد و کار کرد و سفر کرد تا صدای زنان جنگ‌‌زده باشد و به گوش جهان فرو کند که مصیبت جنگ برای زنان چندبرابر است و چطور زنان را سلاح جنگی و ضعیف‌‌تر می‌‌کند.
بالاخره کتاب زندگی در سایه‌‌ی دیکتاتوری صدام حسین و جنگ ایران و عراق و بعدتر جنگ خلیج را نوشت. کتابی که سطر به سطرش خواندنی و پرنکته است. روایت دست‌‌اول کمیابی در توصیف خوی درنده و وحشی صدام حسین و آزارگری پیچیده او نسبت به اطرافیان و هراسی که بر هر لحظه‌‌ی زندگی آن‌‌ها چنبره زده بود. روایتی کمیاب برای ما از ساکنان آن سوی این جنگ هشت ساله تلخ که زندگی همه ما را تحت تاثیر قرار داد و روایت آن‌‌ها را کمتر خوانده و شنیده‌‌ایم. و قصه تلخ "غلطیدن در دام" و ناتوانی و نبود شهامت برای بیرون کشیدن خود از قفس. در نوزدهمین سال فعالیت سازمان‌‌اش از مدیریت سازمان خود کناره‌‌گیری کرد. گفت:"من بچه ندارم، این سازمان بچه و زندگی من است، اما هیچ دلم نمی‌خواهد یکی از این زنان ۶۰ساله عنق مدیر بشوم که صندلی مدیریت را دودستی چسبیدند و به همه دستور می‌‌دهند. این رویه با فمینیسمی که به آن معتقدم هم هم‌‌خوانی ندارد.
" دو کتاب خواندنی دیگر درباره روایت‌‌های زنان جهان از مصیبت جنگ نوشته است. هرجا می‌‌رود می‌گوید:"هر زنی باید روایت خود را داشته باشد و بگوید، وگرنه همه مابخشی از سکوت و خفقان‌‌ایم." می‌‌گوید "زندگی کردن" را از زنان جنگ‌‌زده و وسط بحران یاد گرفت و مشق کرد:"در دهه بیست زندگی زن حوصله‌‌سربری بودم، حتا یک بار مانیکور هم نکرده بودم. رقص هم بلد نبودم. زنان در وسط بحران به من یاد دادند که باید خندید، رقصید، عاشقی کرد، مراقب خود بود و در پوستین قربانی باقی نماند و هم‌زمان صلح را فریاد کرد."
صفحه فیس بوک نویسنده

پرستو فروهر: کدام گنج‌نامه از این رنج خبر خواهد داد؟

کدام گنج‌نامه از این رنج خبر خواهد داد؟

Parastou-Frouhar.jpg

برگرفته از سایت عصرنو

چهار شنبه ۲ مهر ۱۳۹۳ - ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۴

پرستو فروهر


(متن سخنرانی در برلین ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۴) 

در ابتدا قدردانی می‌کنم از همت پردوام برگزارکنندگان این نشست که سال‌هاست با برپایی گردهم‌آیی‌های گوناگون برای تداوم اعتراض به نقض حقوق دگراندیشان ایرانی تلاش کرده‌اند.

اگرچه عنوانی که برای این نشست اعلام شده بازخوانی دهه‌ی شصت است اما من در اینجا تنها از منظر تجربه‌ی زیستی خود از سرکوب دگراندیشان به این بازخوانی خواهم پرداخت. با این توضیح که این سرکوب در بستر شرایط پرتنگنایی رخ داده که عوامل متعددی از جمله جنگ، حمایت بخشی از مردم از نهادهای سرکوبگر، انزوای سیاسی و تنگناهای اقتصادی در شکل‌گیری آن نقش اساسی داشته‌اند.

روزها و هفته‌ها از دعوت به این گردهم‌آیی گذشت و هربار که آغاز به نوشتن کردم تا منظره‌ای بگشایم از دریچه‌ی نگاه خود به پرسش مهیب این نشست، که بر کشورم در سرکوب دهه‌ی شصت چه رفته است، ذهنم از سنگینی آن دوران اشباع شد، جریان فکر در تکه‌پاره تصویرها و یادها محصور ماند و تلاشِ بیان در کلنجاری با لکنت فرو رفت. حالا هم همین لکنت را باب این متن می‌کنم.

اگر لکنت فاصله‌ای از انقباض عضلانی میان قصد بیان و بیان باشد، بازگویی از دهه‌ی شصت برای بسیاری از ما که شاهد سرکوب آن دوران بوده‌ایم مصداق لکنت می‌شود. میان واژه‌ها و جمله‌ها بریدگی‌هایی از انقباض و سکوت‌ پدید می‌آید، که پشتشان انگار انباشتی از یادهای مهیب و طاقتفرسا سد شده. این بریدگی‌ها اشباع از تقلای انسانی منِِ نوعی‌ست که بیان روان و سلیسی برای بازگویی تجربه‌ی زیست‌شده‌ی خویش از سرکوب دهه‌ی شصت و بازنمایی تصویر خویش در آن دوران نمی‌یابد. برای درک چرایی این موقعیت باید صداقت و صراحت به کار بست.

وقتی به حافظه‌ام رجوع می‌کنم و گفتگوهای خود و هم‌نسلانم را به یاد می‌آورم، بازگویی از دهه‌ی شصت در جمع‌های ما، که تجربه‌های مشابهی از آن دوران داشته‌ایم، اغلب شبیه بیرون‌ریزی کلمات در مخلوطی از تلخ‌گویی و سرزنش و عزاداری بوده است. مصداق آن کسی که دهانش را به هنگام وقوع فاجعه با پارچه‌ای بسته باشند و حالا که پارچه از دهان برمی‌دارد دم و بازدم راه برهم می‌بندند و ناگفته‌ها و نگریسته‌هایش باهم بیرون می‌ریزند. صحنه‌ای از ناتوانیِ تبیین، به این امید که مخاطب درگیر این ناتوانی شود و خود این پاره پاره تصویرها را کنار هم بگذارد. در این چالشِ اداراک نقش مخاطب در پی‌گیری کلاف پیچیده‌ی رشته‌فکرها و رشته‌دردهای گوینده اساسی می‌شود و از همین‌روست که همدلی فضای لازمی برای سر گرفتن گفتگویی عادلانه است. اما اگر فضای همدلی گشوده نشود، اگر مخاطب از نفوذ تجربه‌ی آن سرکوب دهشتناک در سلول‌های جانش سر باز زند، گفتگو در رابطه‌ای عادلانه میسر نمی‌شود و همواره وجهی از نفی و تحمیل می‌یابد و درک متقابل ناتمام می‌ماند.

شاید برای طلب این همدلی‌ست که آنکس که از تجربه‌ی آن سرکوب روایت می‌کند از درد و رنج می‌گوید، بر طبل پرطنین حقانیت درد خویش می‌کوبد، مظلومیت را به یاد می‌آورد و اینگونه زبان و آیین‌هایی که برای یادآوری به‌کار می‌بندد به سوگواری شبیه می‌شود. در چنین رویکردی اما اگر مخاطب شریک درد نباشد مرز میان همدلی و ترحم مخدوش می‌شود و باز هم گفتگو از جایگاه برابر سر نمی گیرد. و باز هم انگار روایت به لکنت گرفتار می‌شود.

در چنبر چنین معضلی تاریخ دوشقه می‌ماند و همچنان به تاریخ ما و تاریخ آن‌ها تقسیم می‌شود و آن شکافی که سرکوب آن دوران در جان جامعه کشید همچنان عمل می‌کند. از این منظر انگار چگونگی بازخوانی سرکوب دهه‌ی شصت فرد را در برابر یک انتخاب هویتی قرار می‌دهد.

وقتی به تابستان ۶۰ فکر می‌کنم، به آن یورش وحشیانه که تمامی حریم‌های واقعی و ذهنی ما را شکست، به آن همه خشونت لجام‌گسیخته که یا شکنجه کرد و کشت یا ترس شکنجه و مرگ را مثل زهر به جان ما ریخت، به آن مخفی‌شدن‌ها و دور ریختن‌ها، به آن فهرست طولانی نام‌ها که هرروز در روزنامه و اخبار شامگاهی اعدام‌شدگان را ردیف می کرد، به چهره‌های درهم‌شکسته‌ی زندانیانی که بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شدند تا نفی خویش کنند و ما را به نفی خویش بخوانند، به قطع عضو جامعه از اندام‌های مخالفت و اعتراض خود؛ وقتی به یاد می‌آورم انگار دوباره گرفتار آن تله می‌شوم، تله‌ای که به نام مذهب و مردم برای حذف دگراندیشی و اعتراض از عرصه‌ی عمومی ساخته شد. شبیه انسانی که به تخت شوک الکتریکی بسته می‌شود تا آن سلول‌های وجودش که جسارت دیگری بودن به او داده است از جان و تنش رانده شوند. به یاد می‌آورم اما روایت انگار در انتقال تجربه‌ی زیست‌شده‌ی آن دوران کم می‌آورد. واژه ها بار تجربه را نمی کشند و همیشه انگار مازادی می‌ماند که در انقباض لکنت فروخورده می‌شود.

وقتی هیولای سرکوب از غنیمت‌ آن جان‌های پرشور اشباع شد مایی که زندانی نشدیم و به تبعید نرفتیم خیل شکست‌خورده‌ای بودیم که هریک در انزوای خویش به اسارت تن داد. به یقین می‌توان در آن دوره هم استثناهایی یافت که دست از مقاومت نکشیدند، اما آنان نیز در انزوا ماندند و الگوی جمع نشدند. تعیین مقطع زمانی برای این روند هم کار دشواری‌ست. شاید چون تجربه‌ی شکست و پذیرشِ شرایط حاکم به تعداد سرگذشت‌ها تقسیم شد، به تک تک فردها و کلنجارهایشان با توان خویش برای مقاومت، که تحلیل رفت تا سر‌خوردگی و سکوت فراگیر شد.

وقتی به سکون آن دوران فکر می‌کنم تمیز واکنش از بی‌واکنشی یا به دام توجیه می‌افتد یا منشاء عذاب‌وجدانی سترون می‌شود. از خود می‌پرسم اگر امروز در بازگویی آن دوران در فاصله‌ی واژه‌ها توانایی بیان را گم می‌کنم، آیا این تقلای بیان، همذاتِ سکوت آن سال‌ها نیست که امروز دوباره در جمله‌هایم حلول می‌کند؟ آیا این حافظه‌ی سکوت نیست که ذهن مرا دوباره به کام خود می‌کشد و تضاد وجودی‌اش با مسئولیت انسانی و اجتماعی من را جلوی نگاه و قضاوتم می‌گذارد؟ آیا این سهم من از سکوت آن دوران تاریک نیست که خود را هنوز به رخ من می‌کشد و تصویر ناخواسته‌ای از من را به من تحمیل می کند؟ از این منظر شاید لکنت همزاد شرم باشد، شرم از آن سرگذشت‌های ناتمام که در تاریکی آن دوران بلعیده شدند، هنگامی که بسیاری از ما ناتوان از اعتراض به پستوهای تبعید درونی‌مان عقب نشستیم.

وقتی که سال ۱۳۶۳ دانشجوی دانشکده‌ی هنرهای زیبا دانشگاه تهران شدم، من هم یکی از سلول‌های سکوت در آن پیکره‌ی درهم‌شکسته‌‌ای بودم، که خود را به تبعید درونی سپرده بود. در چنین موقعیتی که ذهن طاقت واقعیت‌های عینی و ناتوانی خویش از بیان صریح و کنش عاجل را نمی‌آورد، برای ادراک و بیان رو به استعاره و تمثیل می‌آورد. دنیای بدیلی می‌سازد تا زخم‌خوردگی را نه در هیبت واقعی آن، که در پیکره‌ای تمثیلی لمس کند. کتابخانه‌ی دانشکده برای من چنین پیکره‌ای بود؛ قربانی‌‌ ساکت و خوددرار سرکوب. كتابخانۀ‌ بزرگ‌ و دلبازی‌ كه‌ در قفسه‌های‌ چوبی‌اش‌ ردیف به ردیف چندین هزار جلد كتاب‌ پر تصویر قرار داشت. در یک یک آن‌ كتاب‌ها اما، تصاویر مجسمه ها و نقاشی‌ها پر از خطوط‌ پهن‌ ماژیك بودند كه‌ بدن‌های‌ برهنه، هم‌آغوشی ها، موها و تن‌های زنانه‌ی درون‌ تصویر را سیاه‌ كرده‌ بودند.

از همان‌ روزهای‌ اول‌ تحصیل‌ فضای‌ پرسکوت آن‌ كتابخانه‌ مرا به درون خود می کشید. ساعت‌های‌ طولانی را به‌ تماشای‌ كتاب‌های‌ سانسور شده‌ می‌گذراندم. گاهی‌ حركت‌ آن‌ دست را كه‌ ماژیك‌ روی‌ تصویر‌ها كشیده‌ بود٬ می‌شد دنبال‌ كرد. چشم‌هایم‌ میان‌ تصاویر و آن‌ خطوط‌ سیاه‌ و كلفت‌ سردرگم‌ می‌ماندند. آن خط‌ خطی‌ها از جنس‌ كمیته‌ای‌ها بودند، از جنس‌ نگاه دریده‌ی خبرچین‌ها و بپا‌های اطراف خانه‌ی پدرومادرم که به حضورشان عادت کرده بودم، از جنس تهدیدی که همه جا پشت سر ما می‌آمد، خطوطی از جنس‌ حكومتی‌ كه‌ خشونتش حتی‌ در خلوت‌ من‌ با كتاب‌ها هم‌ رخنه کرده بود. تماشای‌ تصاویری‌ كه‌ در برش‌های‌ سیاهی‌ مثله‌ شده‌ بودند، مرا به‌ یاد خودم‌ می‌انداختند، یادآور فضای‌ خانۀ‌ پدرومادرم بود، یادآور ردپای‌ هجوم‌، یادآور آن‌ فوج مبهم انسان‌هایی که حذف شده بودند و در روزمره‌ی زندگی ما هیچ پلی به آن‌ها نبود. نمی‌دانم‌ در آن‌ كتابخانه‌ بیشتر به‌ تصاویر نگاه‌ كرده‌ام‌ یا به‌ آن‌ خطوط‌ سیاه‌ و كلفت. انگار كه آن‌ تصاویر و آن‌ خطوط‌ سیاه‌ در هم‌آغوشی‌ یك‌ تجاوز به‌ هم‌ پیوند خورده‌ بودند.

در آن‌ كتابخانه‌ بیشتر از هر جای دیگر به‌ یاد تمامی‌ آن‌ آرزو و آرمان‌های‌ بزرگی‌ می‌افتادم‌ كه‌ تنها چند سال‌ پیش زنده بودند و مرا به تلاش و امید وصل می‌کردند٬ و حالا پاره‌ پاره‌ شده‌ و بیجان‌ در گوشه‌های ذهنم‌ افتاده‌ بودند و مرا آزار می‌دادند. نه‌ من‌ توانسته‌ بودم آنها را نجات‌ بدهم‌ و نه‌ آنها توانسته‌ بودند مرا نجات‌ بدهند. در فضای‌ آن كتابخانه‌ اما دلم‌ برای‌ از دست‌دادنشان می‌گرفت، دلم هوای‌ آنها را می‌كرد. شاید تنها در صداقت‌ و وضوح‌ آن كتاب‌ها كه زخم‌های‌ سیاهشان‌ را به‌ رخ‌ می‌كشیدند، بحران را می‌شد عریان‌ دید و لمس‌ كرد. ما آدم‌ها اما بحران‌ را مخفی می‌كردیم‌ تا ناتوانی خود از مواجهه با بحران را از یاد ببریم‌ تا خود را به روزمرۀ‌ معوج‌ آن‌ دوران‌ بسپاریم و امتداد زندگی را باور كنیم.

بار آن سال‌ها همچنان بر دوش من است. گاهی خوش‌بینانه فکر می‌کنم اگر امروز تلاش کنم، جبران شکست و سکون آن زمان خواهد شد. اما گاهی درکِ سنگینِ از دست دادن و از دست رفتن، این خوشبینی عمل‌گرا را به شعاری فریبنده و سطحی شبیه می کند.

گاهی فکر می‌کنم از پس آن گردنه‌ی شکست و سکوت، گذشته برای رسیدن به حال مسیری ساخته و در امتداد آن میلِ عمومی‌ای شکل گرفته که من از درک پیوند خود با آن ناتوان می‌مانم.
چند سال پیش که می‌خواستم در کتابم کابوس آن روزهای تابستان شصت را روایت کنم، دریافتی را بازگو کردم، که از همان هنگام در خاطره‌ام حک شده بود: «رشته‌های زندگی در ذهن من پاره شده بودند، گذران روزها را درمی‌یافتم اما انگار این گذران دیگر به آینده‌ای وصل نمی‌شد. دستی یا شیء نامرئی پیوند من با آینده را بریده بود و من را به تکرار زمان حال سپرده بود. دیگر هیچ تصویری از خودم در آینده نمی‌دیدم. همه‌ی تصویرهایی که تا آن هنگام برایم تجسم خویش در آینده بودند، یک‌باره محو و نابود شده بودند.»

اگر در آن آستانه‌ی سرکوب دهه‌ی شصت این جمله‌ها بیانگر درکِ منِ نوعی از تنگنای آن دوره بوده است، اما حتی امروز نیز گاه در تحققِ این برداشت گیر می‌افتم. سال‌ها زندگی و تلاش در این فاصله رخ داده اما انگار آن بریدگی از آینده نیز رشدی موازی و نامرئی داشته. حذف‌شدگی تا به امروز آمده و سایه‌ی خود را بر تلاش ما برای حضور تحمیل می‌کند.

چنین ادراکی هم دوباره مرا به لکنت می اندازد. لکنتی برخاسته از درک انزوای خود در زمانه‌ای که در تاریخ‌نگاری و هویت‌سازی خویش از حقیقت ما فاصله گرفته.

کشمکش بر سر چگونگی روایت تاریخ و تلاش برای حذف بخشی از حافظه‌ی جمعی از روایت های تاریخی، به قصد استحاله‌ای که محصولش هویتی سازوار با نظام حاکم باشد و برای شکل‌دهی به حافظه‌ی فرهنگی برپایه‌ی قالب‌هایی مطلوبِ ساختار قدرت، مدتی‌ست که اوج گرفته.

دم‌ودستگاه عریض و طویلی در کار است تا فرهنگ سیاسی‌ای را غالب کند که تنها در چارچوب کلیشه‌های حکومتی احساس و ادراک کند، تا حافظه‌ی جمعی، گذشته را آنسان به خاطر بسپارد که در گفتمان حاکمان جا می‌گیرد تا میل جامعه آینده‌ای تصور نکند، جز در قالب آن طرحی که نظام حاکم می‌ریزد.

در چنین موقعیتی برای دستیابی به درک و کنش صریح به نمادهایی نیاز داریم که حقیقت را در خود فشرده داشته باشند، که عریانی واقعیت‌شان، تحریف را برنتابد. به مکان‌هایی که همدست ما باشند تا حافظه را از دستبرد فراموشی و مماشات برهانیم. به جایگاهی که نقطه‌ی اتصال سرکوبِ کشته‌گان و کنش دادخواهانه‌ی بازماندگان باشد، به مکان‌هایی که شاهد عینی حقیقت سرکوب باشند و از ما طلب حقیقت‌گویی کنند.

خاوران چنین مکان و چنین روایتی ست.

بهار امسال از دوست گرانقدری از خانواده‌های خاوران خواستم که مرا همراه خود ببرد. سال‌هاست که هفته‌ای یک‌بار به خاوران می‌رود، با همراه و بی‌همراه. می‌خواستم دنبال قدم‌های او را بگیرم، این راه را و آن مکان را از دریچه‌ی تداوم او تجربه کنم. ببینم که چگونه می رود، آنجا چه می کند، در حفظ تداوم خویش چه آیین‌ها و سنت‌هایی ساخته، یادآوری و استقامت‌اش چه تصویرهایی دارد؟ چگونه تاریخِ این مکان را بازگو می‌کند؟ و رگ‌وپی استقامت و سماجت خویش را با چه برداشت‌ها و روایت‌هایی ساخته؟

«هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنج‌نامه از این رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک
کاش می‌توانستم نبض تو را بگیرم»*

این شعر روایتگر جغرافیای خاوران است، که دریافت آن تنها با قدم‌ها ممکن می‌شود. آنجا که سنگ‌ها و نام‌ها ممنوعند، آنجا که بوته‌ها و درختچه ها ریشه‌کن می‌شوند، قلوه‌سنگ‌ها و میوه‌های خشکیده‌ی کاج که دستی آن‌ها را برهم نهاده تا نشانه‌ای بسازد، لگد می‌خورند تا پراکنده شوند. آنجا که هیچ نشانه‌ای ماندگار نمی‌ماند، این قدم‌های انسان است که جغرافیا می‌سازد، قدم‌های اوست که تداومِ حافظه می‌سازد تا حقیقت ماندگار شود.

آن واژه‌ی سرکش «نبض» که در شعر آمده تا مرگ و نیستی را نفی کند و تپش زندگی را در این خاک بجوید اینجا ست که معنا می‌یابد؛ در اتصال قدم‌ها با خاک، در کنش بازماندگان برای بازپس‌گیری حق حضور آنان که زیر خاک مدفون شده‌اند، در حفظ تداوم دگراندیشی زیر ضربه‌های پیاپی سرکوب.

وقتی آنجا را ترک می‌کنیم، قدم‌های او فاصله‌ها را دوباره طی کرده اند، نشانه‌ها دوباره سر جایشان گذارده شده‌اند، شاخه‌های گل درون بوته های خار نشسته‌اند، آشغال‌ها جمع شده‌اند، یواشکی آب پاشیده شده و صدای زمزمه‌ی او که هربار به یاد عزیزانش سرود می‌خواند سکوت را یک بار دیگر شکسته و آنچه سال‌هاست روایت می‌کند یک بار دیگر تکرار شده تا یک قدم کوچک جبهه‌ی بزرگ سکوت و تحریف را به عقب براند. قدم‌های صبور و سمج او تاریخ اعتراض می‌سازد.

راه بازگشت باز هم از میان شهر می‌گذرد، از میان تکاپو و تقلای روزمره‌ی مردم. و در تماشایشان باز هم این پرسش همیشگی در ذهنم پرسه می‌زند که تاریخ ما را چگونه به حافظه خواهند سپرد؟
_______________________

* برگرفته از شعر مجید نفیسی

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

مادران پارک لاله ایران: مادر بهکیش مقاوم میماند تا دادگاههای عادلانه را ببیند!

!مادر بهکیش مقاوم میماند تا دادگاههای عادلانه را ببیند


 این روزها باد بوی پاییز را میاورد و هجوم باد، برگهای زرد و قرمز و نارنجی را رقص کنان بر سنگفرش خیابانها میریزد و برای عاشقان پاییز منظره دلنشینی بوجود آورده است . پاییز غمگین و زیبا در کشاکش مسایل روزمره زندگی  از راه میرسد و بوی مدرسه, درس و کتاب می آورد.


در گوشه گوشه شهرمان اما خبرهایی است و چشمهایی به انتظار نشسته با قلبهایی آرام که با همه تلاطم زندگی, مغرورانه ایستاده اند همچون آن سرو بلند باغ .......

در هرگوشه ای خبری است, دراویش که به حمایت از هم کیشان خود به دادستانی رفتند تا داد ستانند, مجروح و بازداشت میشوند. مادر غنچه قوامی فریاد میزند, دخترم فقط میخواست مسابقه والیبال ببیند.  آرش و گلرخ هم این روزها در بندهای ٢٠٩ اسیرند و کسی نمیداند جرمشان چه بوده و همه این‌ها بدست کسانی اتفاق میافتد که به نام آزادی, آزادی را سرکوب میکنند.

در اخبار میشنوی ٤ هزار نیروی انصار حزب اله با موتورهای پرنده شان میخواهند به خیابانها بیایند تا تارمویی بیرون نباشد, سرکوب زنان با رنگ و لعاب دینی و ارزش های اسلامی برای زنان!

کمی بالاتر از آنجاییکه دروایش سرکوب شدند, در بیمارستانی مادری با رنگ پریده از این همه بیداد زمان, بر روی تخت بیمارستان با بیماری میجنگد.... مادری که اسطوره مادران است, سرو بلند قامت زنان است که زن نیست و شیرزنی است به نام مادر بهکیش با ٦ داغ بر دل, ٦ گلی که از بوستان زندگی نامردانه چیده شدند, ٦ شمعی که درگرد باد نامردمی خاموش شدند.

این روزها مادر بیمار است و دختری که در تمام این سالها یار و یاور مادر بوده و شانه ای برای تکیه شانه های مادر در کنار تختش, و دوستانی که عاشقانه به دیدار مادر میروند, مادری که  با همه بیماری روی تخت مینشیند و مهمانانش را عزیزمیدارد.

چند روزی بیش از آن روزها نگذشته, گرچه خودش پای رفتن نداشت ولی خوشحال بود که دیگر مادران و یاران به خاوران, به گلزار عاشقان رفتند و به یاد سروهای ایستاده و یاد عزیزترین کسان,  برای عاشق ترین انسانها, سرود جاودانگی خواندند .

مادر هم خوشحال بود ولی این خوشی زیاد دوام نداشت, چون خبر پرکشیدن مادر پناهی, یار قدیم و ندیم به گوشش رسید و چه غمگین شد مادر برای از دست دادن یک یار و همدرد دیرینه.  این مادران سالهاست که درد مشترکی را با هم فریاد میزنند.

مادر بهکیش بعد از دست دادن یار و همدمش که او نیز مادری از تبار مادران عاشق, مادر مهرداد پناهی بود غمگین شد و بیماری بر او غلبه کرد و روانه بیمارستان شد. امروز شنیدم به کاشانه خود برگشته است, لبخند بر لبهایمان آمد که مادر بار دیگر سرپا شده, دوباره شمع محفل مادران روشن شد. مادر با همه کهولت سنش مقاوم میماند تا دادگاههای عادلانه را ببیند.

او میماند تا از آمرین  و عاملین که  آن ٦ گل و همه گلهای باغ عاشقان بی توقع را پرپر کردند بپرسد, آخر به کدامین گناهی؟

یکی از مادران پارک لاله ایران
مهر ماه ١٣٩٣
http://www.mpliran.org/2014/09/blog-post_19.html

مادران پارک لاله ایران: !تنت به ناز طبیبان نیازمند نباد

!تنت به ناز طبیبان نیازمند نباد

این روزها مادر نازنین دیگری از مادران خاوران در بستر بیماری است. مادری که صبر و متانت اش مثال زدنی است. مادری که غم بزرگ و بار سنگین از دست دادن شش فرزند را سال هاست بر دل دارد. قلب مهربان این مادر اندوه بسیاری چشیده و روزهای ناگوار بسیاری را پشت سر گذاشته، هر درد و رنج زخمی کاری بر این دل دریایی زده ولی امید او به روز دادخواهی هر زخم را مرهمی شده و او را بر خواست خود استوار کرده است. این مادر نستوه کسی نیست جز مادر بهکیش، دخترش، منصوره، در این چند روز همچون پروانه ای بر گرد شمع وجود مادر گردیده و او را پرستاری کرده است. او عاشق مادر است. او عاشق تمام مادران رنجدیده خاوران است. او به روز دادخواهی ایمان دارد و می خواهد مادر نازنین اش که بزرگوارانه صبوری پیشه کرده و این حجم اندوه را دم برنیاورده این روز را ببیند. به امید بهبودی هر چه سریعتر او که نماد پایداری و استواری مادران ایران است.

در این چمن چو درآید خزان به یغماییرهش به سرو سهی قامت بلند مباد

یکی از مادران پارک لاله ایران
مهر ماه ١٣٩٣
http://www.mpliran.org/2014/09/blog-post_26.html

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

همبستگی برای حقوق بشر درایران : زندانیان سیاسی ـ عقیدتی در ایران محکوم به مرگ تدریجی می شوند!



زندانیان سیاسی ـ عقیدتی در ایران محکوم به مرگ تدریجی می شوند!

با آن که جمهوری اسلامی ایران، تعهدات بین المللی و آئین نامه زندان ها در باره اداره زندان ها و حقوق اولیه زندانیان و رفتار زندانبانان با آنان را در حرف پذیرفته و امضا کرده است، اما در عمل تمامی آن ها را زیر پا می گذارد. زندان های ایران به شکنجه گاه هائی تبدیل شده اند که تابع هیچ قانونی نیستند و تنها نیروهای امنیتی وابسته به شخص خامنه ای، با برخوردهای خودسرانه، بر آن ها حکومت کرده و زندانیان سیاسی و عقیدتی را اذیت و آزار می کنند. زندانیان نه تنها از کوچکترین حقوق قانونی و به رسمیت شناخته شده برخوردار نیستند، بلکه از لحظه دستگیری، خود و خانواده های آنان به گروگان حکومتی درمی آیند. این سیاست غیر انسانی از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تا به امروز بر شکنجه و کشتار زندانیان سیاسی و دگراندیش ایران و خانواده، دوستان و آشنایان آنان استوار است.

حق دسترسی به خدمات پزشکی که از جمله حقوق ابتدائی یک زندانی است، همواره در کنار سایر حقوق انسانی از زندانیان سیاسی ـ عقیدتی، در ایران سلب می شود. تا کنون تعدادی از زندانیان به علت عدم دسترسی به درمان و دارو، جان خود را در زندان های جمهوری اسلامی از دست داده اند. به نظر می رسد که دستگاه های قضائی ـ امنیتی، علاوه بر اجرای احکام و مجازات های ضدبشری که در مورد مخالفان سیاسی و عقیدتی، زیر فرمان مستقیم ولی فقیه، اعمال می کنند، مجازاتی هم به نام "مرگ تدریجی در زندان ها" برای زندانیان سیاسی، دگراندیشان و مدافعان حقوق بشری به راه انداخته اند، تا با این ترفند کثیف، آنان را از پای درآورند.
آقای عباس امیر انتظام که ٨٢ سال دارند، به عنوان قدیمی ترین زندانی سیاسی در نظام جمهوری اسلامی و کسی که از سال ۱۳۵۸ تا به امروز جسم و جانش در زندان های نظام دینی حاکم بر ایران، مورد آزار و شکنجه قرار گرفته است، می تواند بهترین شاهد در این باره باشد.
مجازات مرگ تدریجی در زندان، قانون نانوشته ای که بیش از سه دهه است در مورد زندانیان سیاسی ـ عقیدتی، در ایران اعمال می شود.

ما نهادهای حقوق بشری ایرانی، توجه نهادهای حقوقی بین المللی و مدافع حقوق بشری در سرتاسر جهان را به این مسئله دردناک جلب می نمائیم که در کشور ما، صدها زندانی سیاسی ـ عقیدتی از خدمات پزشکی و دسترسی به دارو و درمان محروم می باشند.

ما از همه وجدان های بیدار و مدافعان حقوق بشر در پهنه گیتی درخواست می کنیم که ضمن افشای مجازات "مرگ تدریجی" در زندان های جمهوری اسلامی، برای برخورداری زندانیان سیاسی ایران از حقوق اولیه انسانی و همچنین برای آزادی بی قید و شرط آنان مبارزه کنند.


شبکه همبستگی برای حقوق بشر درایران
سپتامبر ٢٠١٤

امضاء:

١- اتحاد براى ايران - بلژیک
٢- اتحاد برای پیشبرد سکولار دموکراسی در ایران- لس آنجلس
٣- اتحاد برای پیشبرد سکولار دموکراسی در ایران- نیویورک
٤- اتحاد برای پیشبرد سکولار دموکراسی در ایران- ونکوور
٥- اتحاد برای پیشبرد سکولار دمکراسی در ایران - تورنتو
٦- انجمن فرهنگی ایران - سوئیس
٧- انجمن تاتر ایران و آلمان
٨ - انجمن حقوق بشر و دموکراسی برای ایران- هامبورگ
٩ - بنیاد اسماعیل خویی
١٠- باشگاه جنبش سکولار دمکرات ایران در لس آنجلس
١١- حامیان مادران پارک لاله- دورتموند
١٢- حامیان مادران پارک لاله- لندن
١٣- حامیان مادران پارک لاله- فرزنو
١٤- حامیان مادران پارک لاله- مونیخ
١٥- حامیان مادران پارک لاله- هامبورگ
١٦- حامیان مادران پارک لاله ( مادران عزادار ایران)/جنوب کالیفرنیا
١٧- خانه همبستگی مهر - کلن
١٨- شبکه همبستگی ملی ایرانیان فرزنو- کالیفرنیا
١٩- پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایرانی
٢٠- فدراسیون اروپرس ـ بلژیک
٢١- كانون فرهنگ و هنر فرزنو- کالیفرنیا
٢٢- کمیته مستقل ضد سرکوب شهروندان ایرانی- پاریس
٢٣- کمیته دفاع از حقوق بشر در ایران - شیکاگو
٢٤- کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی
٢٥- همایش ایرانیان/ هامبورگ
٢٦- فعالین دموکراسی و حقوق بشر برای ایران/ هامبورگ
٢٧- جنبش سبز لندن

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

مادران پارک لاله ایران: گزارشی از مراسم گرامی داشت مادر پناهی

گزارشی از مراسم گرامی داشت مادر پناهی 


مادر پناهی شبستری(پیوندی)، کسی که مهربانی، صبر و پیگیری خستگی ناپذیرش زبان زد همگان بود، بعد از چند سال بیماری فوت کرد. به همین مناسبت مراسم گرامی داشت یاد و خاطره وی در منزل اش برپا شد. در اتاق خواب مادر، روی تخت اش پیراهنی از او را پهن و با دسته گلی تزیین کرده و کتاب حیدر بابا را روی پیراهن وی گذاشته بودند. می گفتند او معلم بود و به مطالعه کتاب و شعرهای حماسی علاقه زیادی داشت.  
  
در این مراسم مادران خاوران، بستگان، دوستان و دوستداران این مادر و هم چنین مادران پارک لاله حضور داشتند. مادر بهکیش نیز که به سختی راه می رود، برای احترام به مادر پناهی در مراسم شرکت کرده بود.

ابتدا یکی از مادران خاوران به یاد مادر و پسرش مهرداد سکوت داد و همه ایستادند و پس از یک دقیقه سکوت به او درود فرستادند و ترانه ای را به یادشان خواندند. سپس همراهان و همدردان ایشان در این سفر طولانی دادخواهی، به یاد مادر به ذکر خاطراتی از او پرداختند. یکی از آنان می گفت: " مادر پناهی از همان سال های اول پس از کشتار سال 67، همیشه پای ثابت خاوران بود و هر هفته در خاوران حضور می یافت و با مهربانی ها و روحیه امیدوارش به همه دلگرمی می داد". دیگری از دیدار با مادر و گردش های دوستانه با وی گفت و آن دیگری از مهربانی های او با بچه ها و جوان ها و این که چقدر بچه ها دوست اش داشتند. در خانه کوچک و صمیمی او جمعیت زیادی آمده بودند و جا برای نشستن نبود و تعدادی از وسط مراسم می رفتند تا جا برای دیگران که می آمدند، باز شود.

 ابتدای مراسم دخترش، با خواندن متنی ساده ولی جان گداز از مادرش یاد کرد. او گفت: مادرم انسانی دریادل ولی بی هیاهو بود و یک بار در 4 آذر 67 در خیابان فریاد کشید و سالیانی بسیار او را راهی خاوران کرد و با عشق رفتن به آن جا هفته را سپری می کرد". در پایان مراسم نیز در حالی که گریه امانش را بریده بود، شعری را به زبان آذری خواند و چون نمی توانست به درستی بخواند، خانواده ها او را همراهی می کردند. منصوره بهکیش نیز که سال های طولانی در نبود دخترش، مادر پناهی را برای رفتن به خاوران همراهی می کرد و رفیق تنهایی هایش شده بود، نتوانست از او هیچ بگوید و ساکت در گوشه ای ایستاده بود. در ادامه به رسم همه این سال ها، در گرامی داشت یاد و خاطره مادران خاوران، شعر و سرودهایی به صورت دسته جمعی به زبان فارسی و آذری خوانده شد. در پایان برای پاس داشت پایداری های این مادر گرامی و عاشق، سرود خاوران که توسط یکی از خانواده ها سروده شده است، با اشک و شور فراوان دسته جمعی خوانده شد.  



ما مادران پارک لاله ضمن تسلیت مجدد به خانواده بزرگ خاوران، به ویژه به خانواده محترم پناهی و بهکیش، اعتقاد عمیق داریم که جنبش دادخواهی ایران بدون تردید مدیون تک تک این مادران و خانواده ها می باشد.

یاد و خاطره اش گرامی و راهش پر رهرو باد!
مادران پارک لاله ایران
21 شهریور 1393
http://www.mpliran.org/2014/09/blog-post_16.html

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

تسلیت حامیان مادران پارک لاله دورتموند به مناسبت در گذشت دکتر آناهیتا راتب زاد


یارهمیشه همراه حامیان مادران پارک لاله دورتموند, جمیله ناهید عزیز, درگذشت مادرعزیزتان آناهیتا راتب زاد 
از پیش کسوتان جنبش ترقی خواهانه وداد خواهانه مردم افغانستان وبنیان گذار سازمان دموکراتیک زنان افغانستان 
را به شما, خانواده عزیزتان و همه آزادیخواهان از صمیم قلب تسلیت می گوییم .
!یادشان گرامی باد. راهشان پر رهرو

حامیان مادران پارک لاله دورتموند 


********************
کمسیون برگذاری مراسم وداع با اين زن مبارز سازماندهنده مبارزه دموکراتيک و دادخواهانه زنان افغانستان به
اطلاع همه  ياران و همسنگران و علاقه مندان شان می رساند که  روز یکشنبه ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۴ از ساعت ۱۲ ظهر، محفل .وداعیه ای بر گزار میګردد

:آدرس محفل

Hannöversche Straße 22- 44143 Dortmund
١٤ سپتامبر ٢٠١٤ (یکشنبه)
 ورود : ١١.٣٠
 آغاز مراسم : ١٢ 

*******************

زندگی‌نامه‌ای داکتر اناهيتا راتب‌زاد


اناهيتا راتب‌زاد، در اکتبر ۱۹۳۱ میلادی در کابل در يک خانواده‌ای اهل نظر وسياست زاده شد. پدرش، احمد راتب نویسنده بود و سهم فعالی در جنبش جوانان کشور داشت. وی  به عنوان یکی از طرفداران دولت امیرامان‌الله، در گروه‌ای تدوين نخستين قانون اساسی افغانستان (۱۹۲۳م)، سهم بارز داشت. وی در آن سال‌ها هفته‌نامه "نسیم سحر" را منتشر می‌کرد که در آن اندیشه‌های اصلاح‌طلبانه‌ را بازتاب می‌داد. با روی کارآمدن دولت محمد نادرشاه، شبنامه‌های را در راستای افشای فساد و رشوه‌خواری در محافل حاکمه سلطنت پخش می‌کرد. در اين دوره‌ وی تبعيد شد و در تبعيد درگذشت.
اناهيتا راتب‌زاد آموزش متوسطه را در ۱۹۴۵م در دبیرستان ملالی به پایان رساند و در ۱۹۴٧م، به تحصیل دوره‌ای یک‌ساله‌ای پرسـتاری در آموزشـگاه نرسـنگ پرداخـت. در همـان سـال، با داکتر کـرام‌الدیـن کاکـړ ازدواج کـرد و در ۱۹۴۹م بـا همسـر خـود بـه ایـالات متحـده امریـکا رفـت و در آنجا به مدت دو سال در رشته‌ای پرستاری آموزش ديد، پس ازبازگشت به افغانستان، چندی در دانشسرای قابلگی کابل، به تدریس پرداخت و پس از آن، در ١٩۵٧م وارد دانشکده‌ای پزشکی (طب) در دانشگاه کابل شد و در ۱۹۶۳م، تحصیلات عالی را در این دانشکده به‌ پایان رساند.
داکتر اناهيتا راتب‌زاد، در ١٩٦۵م، در کارزار انتخاباتی فعالانه سهم گرفت و به‌عنوان نماينده‌ای شهروندان شهر کابل در شورای ملی انتخاب شد. در شورای ملی صدای مردم و زنان رنجيده‌ای کشور را بلند کرد. فعاليت‌های پارلمانی وی يکی از صفحه‌های در خشان زندگی وی است.
داکتر اناهيتا راتب‌زاد، با جمع از زنان مبارز سازمان دمکراتيک زنان افغانستان را در ١٩٦۵م بنيان گذاشت و به‌عنوان رئیس آن انتخاب شد. سهم پيشگامی وی در روشنگری و سازماندهی جنبش زنان برجسته است.
داکتر راتب‌زاد در ١٩٦٧م، عضو کمیته مرکزی حزب دمکراتیک خلق انتخاب شد. نوشته‌های از وی در شماره‌های هفته‌نامه "پرچم" منشر شده. وی در مبارزه‌ای دادخواهانه و ترقی‌خواهانه‌‌ای مردم در راستای مردم‌سالای و خوش‌بختی انسان فعالانه سهم گرفت. در مبارزات خيابانی اعم از راپيمايی‌ها و گردهمايی‌های فعالانه شرکت کرد. وی در اين سال‌ها به کار طبابت و درمان نيازمندان نيز می‌پرداخت.
داکتر راتب‌زاد، در ١۹٧٨م به‌عنوان عضو شورای انقلابی انتخاب و وزیر کار و امور اجتماعی تعيين گردید. در جولای ١٩٧٨م به‌عنوان سفیر به بلگراد (پایتخت یوگسلاوی پيشين) تعيين شد و در اکتبر همان سال از کار برکنار شد.
داکتر راتب‌زاد، در ١۹٨٠م، عضو دفتر سیاسی حزب دمکراتیک خلق انتخاب شد و وزير وزارت معارف تعيين شد و در ١٩٨١م رهبری وزارت‌های اطلاعات و فرهنگ، تحصیلات عالی و صحت‌عامه را به عهده داشت. به‌عنوان رئيس سازمان دمکراتیک زنان افغانستان و سازمان صلح و همبستگی و دوستی خلق‌ها در ده‌ها نشست و گردهمايی‌های ملی، منطقه‌يی و بين‌المللی شرکت جست و از تلاش‌ها و آرزوهای صلح‌خواهانه‌ای مردم افغانستان، سخن گفت.
از داکتر راتب‌زاد، يک دختر و دو پسر به جا مانده، جميله ناهيد، عبدالله و کنشکا. رومان بريالی و مريم بريالی نواسه‌های وی می‌باشند.
داکتر راتب‌زاد، در ١۹۹٣م در آلمان فدرال پناهده شد و در سال‌های پسين با بيماری جانگداز دست و پنجه نرم می‌کرد که با انده و دريغ فروان شام هفتم سپتمبر ٢٠١٤م با زندگی وداع گفت.

 !ياداش گرامی باد


مادر پناهی، از مادران خاوران، درگذشت!

!مادر پناهی، از مادران خاوران، درگذشت


مادران پارک لاله ایران در غم از دست دادن مادر پناهی، یکی دیگر از مادران رنج دیده اما استوار خاوران با فرزندان و خانواده محترم ایشان، مادران خاوران  و دیگر دادخواهان ایران شریک است. 

مادر پناهی  هیچگاه از پیگیری امر دادخواهی غافل نشد. این جان عاشق همواره در جستجوی چرائی و چگونگی کشتار بهترین فرزندان این سرزمین و از جمله پسرش مهرداد بود.

به امید روزی که این تلاش ها به بار بنشیند. یادش گرامی و راهش برقرار و پر رهرو باد.

20 شهریور 1393

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

از خاوران تا راین - دادخواهیم این بیداد را

از خاوران تا راین - دادخواهیم این بیداد را
گزارش کامل تصویری مراسم - حامیان مادران پارک لاله دورتموند 






از خاوران تا راین - دادخواهیم این بیداد را

 بیست و ششمین سالگرد کشتار جانباختگان تابستان ۶۷ 
در کلن

بیست و شش سال از قتل عام تابستان ٦٧, از این جنایت هولناک علیه بشریت و زیر پوشش حکومت جمهوری
اسلامی در ایران می گذرد. کشتار دسته جمعی هزاران زندانی سیاسی در دهه ٦٠ و تابستان ٦٧ که حتی بدون
هیات منصفه و دسترسی به وکیل, محاکمه و مخفیانه به جوخه های اعدام سپرده شدند، جنایتی که به قصد نابودی
گروهی مخالفان و دگر اندیشان به بدترین و غیرانسانی ترین شکل انجام شد. 

برای جلوگیری از فراموشی این فاجعه ملی و تکرار این جنایات, ما حامیان مادران پارک لاله ایران در شهر
دورتموند آلمان, باری دیگر به یاد همه قربانیان راه آزادی در ٣٥ سال گذشته و جان باختگان تابستان ٦٧, به
همراه جمعیت دفاع از زندانیان سیاسی ایران در کلن ( شنبه ٣٠ اوت ٢٠١٤) گرد هم آمدیم تا خاطره همه
عاشقان راه آزادی را گرامی بداریم .

ما حامیان مادران پارک لاله ایران - دورتموند, ضمن محکوم کردن تمام جنایات حکومت جمهوری اسلامی
در ٣٥ سال گذشته در ایران, با تاکید بر سه خواسته مادران پارک لاله ایران: لغو مجازات اعدام و کشتار
انسانها به هر شکلی, آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی, محاکمه عادلانه و 
علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت اسلامی از ابتدای تشکیل آن, تا
بر قراری عدالت اجتمایی, رساندن صدای دادخواهی مادران و خانواده های آسیب دیده را به جهانیان, 
جوامع حقوقی و بین المللی وظیفه اصلی خود می دانیم.

سکوت در برابر این فاجعه ملی با افشاگریهای من و تو شکسته خواهد شد.
حامیان مادران پارک لاله ایران - دورتموند