۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

اصلاً ما این امتحان را نخواستیم !

وبسایت: مادران پارک لاله (مادران عزادار ایران)
پیوند: http://www.madaraneparklale.com/2010/11/blog-post_7207.html

اصلاً ما این امتحان را نخواستیم !

ساعتهای اول سحر بود.هنوزسپیده نزده بود. زمانی که به پشت درآهنی طوسی رنگ اوین رسیدم راننده بوق زد و در با کنترل بصورت کشویی باز شد. چقدر دوست داشتم فضای درون‌اش را ببینم. سال‌ها بود که از آن مسیر رفت و آمد می‌کردم و همیشه دلم می خواست درون‌اش را ببینم. با باز شدن در، راننده از من خواهش کرد که اگر ممکن است سرتان را پایین بگیرید. از آنجا که برایم دیدن فضای بیرونی به اندازه فضای درونی زندان جالب بود گفتم: بله حتماً
سرم را پایین انداخته و وقتی راننده خیال‌اش از بابت این‌که سرم پایین است راحت شد به آرامی سر را بالا آورده و زیر چشمی مشغول دید زدن شدم. خیابان آسفالت باریکی بود که در دوطرفش به ردیف درخت کاشته شده بود. بعد از حدود دو‌دقیقه از ورودمان به داخل محوطه زندان ماشین توقف کرد و راننده گفت:بفرمایید پایین. بغل دستیِ راننده همزمان با من از ماشین پیاده شده و در آهنی کوچک طوسی رنگی را به آرامی کوبید از داخل کسی جواب داد: بله!

همراه راننده گفت: بیاید بازداشتی را تحویل بگیرد.
در را باز کرد و به من گفت: بفرماید داخل.
در دل از این‌که چنین رفتار مودبانه‌ای دارند کمی خوشحال بودم ولی بسوزد پدر آنکس که بگوید از بازداشت و زندان ترس ندارد. توهم و ترس اولیه همزاد انسان است. از این‌که نمی‌دانی به کجا وارد می‌شوی و یا با چه کسانی روبرو خواهی شد. حتی اگر سفر به جزایر قناری هم باشد چون مکانی نامعلوم است از اینکه تازه واردی ترس و توهم همراهت هست زندان که جای خود دارد.
مردی قد کوتاه با ریشی انبوه به استقبال آمد و گفت: لطفاً این چشم بند را بزنید!
گفتم: نیازی نیست من سرم رو پایین می گیرم و نگاه نمی کنم.
گفت: این جز قوانین است.
کمی خودم را جمع و جور کردم و چشم بند طوسی رنگی را انتخاب کرده و روی چشمهایم کشیدم. مرد گفت: اگر ممکنه بکشید پایین تر!
به آرامی دستم را بطرف پیشانی برده و چشم بند را پایین کشیدم همین‌که مرد پشتش را به من کرد چشم بند را زدم بالا. می‌مُردم اگر نمی دیدم. من که این همه راه آمده بودم حال فرصت دید زدن را محال بود از دست بدهم.
مرد در چوبی کهنه ای را که پایین‌اش با فلز از کف زمین جدا می‌شد را باز کرد و گفت : به فاصله با من بیاید فقط مواظب باشید به جای برنخورید.
تازه وارد بودم باید جلوی راهم را می‌دیدم. از زیر چشم‌بند هم جلوی راهم را می‌دیدم و هم مکانی را که واردش شده بودم. راهرویی بود به‌عرض یک متر و به‌طول چهارمتر که گوشه‌ایش اختصاص داشت به صندلی های چوبی و کیس و کامپیوتر و لباس و خلاصه کلی وسایل. برایم جالب بود بدانم این‌ها چه معنایی دارد. مرد تعارف کرد که روی صندلی بنشینید. نشستم و خودش داخل اتاقی شد و به اندک زمانی بیرون آمد و راه آمده را برگشت. از داخل اتاق صدای فریاد مردی می‌آمد که به کسی اهانت می‌کرد معنای وسایلی را که در راهرو بود به سرعت فهمیدم. بند دلم پاره شد. یعنی عزت و احترام تا روی همین صندلی بود و بقیه جیغ و فریاد. حال من در مقابل این جیغ و فریادها چه عکس العملی باید از خود بروز می‌دادم من که در تمام عمرم حرف کسی را بی‌جواب نگذاشته بودم.
از این فکرها و توهم چنان دچار تهوع شدم که به ناآگاه شروع به عق زدن کردم. مردی آمد و گفت: چتونه حالتون خوب نیست؟ آقای عکاس بیا کار این بازداشتی رو انجام بده بنده خدا بره استراحت کنه و بعد هم راه دستشویی رو بهم نشون داد.

عق زدنم وقتی بیشتر شد که وارد دستشویی شدم. به‌قدری حالم بد شده بود که زمانی که از من عکس می‌انداختند برای پرونده، دانه‌های درشت عرق تمام صورت و تنم را پوشانده بود. عکاس گفت: نترس کاری باهات ندارن چند سوال می پرسن فردا هم می فرستن بری خونه. لب‌هایم از هم باز نمی‌شد که جوابش را بدهم: آره جون عمه ات. اگه کاری ندارن چرا آوردن.

صدای عکاس بلند شد: متهم آماده است. همان مرد قد کوتاه آمد و مرا از اتاق به بیرون راهنمایی کردو به آرامی می‌گفت: مواظب باش اینجا پله است. کمی به‌خودم آمدم باید راهم را می‌دیدم تا بتوانم بعدها بنویسم که کجا بودم. پله‌های پهنی که با موازییک‌های قدیمی فرش شده‌بود. دو دور پله بود و بعد از آن راهی که به راهرویی که مثل راهروی پایین بود ولی درازتر. فهمیدم به طبقه بالا رفته ام. مسئولم آمد و مرد قد کوتاه مرا تحویل داد و رفت. مسئول گفت : لباسهاتو در بیار. وسایل‌ات را به من تحویل بده. مسئول بعد از چنددقیقه برگشت و گفت: تی‌شرت و شلوارت رو بپوش لباس نداریم که بهت بدیم. چقدر خوشحال شدم که لباس‌های خودم تنم هست. برعکس مکان غریبی که نمی دانستم تا چه وقت مهمانش هستم این مزیت برایم پیش آمده بود که دیگر لباس غریب به تنم نیست و لباس‌های خودم می‌تواند مونس و همدم‌ام باشد.
مسئول مرا به‌طرف در کوچکی برد و در را باز کرد و گفت برو تو . وقتی داخل شدم و او در را پشت سرم بست تازه فهمیدم که معنای زندان چیست. زندان جایی است که تو نه به میل خودت وارد می‌شوی و نه به میل خودت خارج. هم بندهایم از حالت درازکش به‌حالت نشسته درآمدند. اخبار بیرون رو می‌خواستند و این‌که کیستم. نمی‌شد همان اول اعتماد کنم خوب خیلی حرف‌ها و داستان‌ها از بیرون شنیده بودم باید رعایت احتیاط را می‌کردم. خودم را زدم به خری و سادگی. و وقتی که دانستم هم بندهایم چه افراد مهمی هستند که اسامی همه‌شان را می دانستم شروع کردم به دادن اخبار و اطلاعات. کسی نخوابید. همه دل‌خوش به اوضاع بیرون بودند و این‌که کوتاه زمانی از آن جهنم بیرون خواهند آمد. دو روز در همان اتاق 2در4ماندم و کسی سراغی از من نگرفت. با خود می‌گفتم دارند مرا می‌ترسانند که دیگر پا روی دمشان نگذارم. روز سوم ساعتی از صبح نگذشته بود که صدایم کردند. بچه‌ها راه و رسم آماده شدن را یادم دادند. دمپایی که به من داده بودند چند سایز برایم بزرگ بود درست شبیه گداهای تابستانی شده بودم. چشم بند روی صورتم بالا و پایین می‌رفت. چشم بند برایم معضلی شده بود و بالارفتن‌اش برای ماموران بند آیینه دق. روی صندلی در راهرو نشسته بودم که مردان و زنان دیگری هم آمده و به صف رو به دیوار ایستادند. مردان با پیژامه‌های آبی و طوسی و زنان با چادرهای طوسی گل پهن نخی. وای که چطور ترور شخصیت می‌کردند. اینان انسان‌های مرتب و منظمی بودند که در بیرون از زندان هرگز و هرگز با چنین وضعی در میان دیگران ظاهر نمی‌شدند و اینجا برای شکستن غرور و ترور شخصیت‌هایشان باید به این شکل در می‌آمدند. ریش مردها بلند بود و صورت و ابروی زنها پر از مو. من تازه وارد بودم و به طبع هنوز آراسته ولی نوع پوشش و آن دمپایی کذایی درست مثل آن‌ها بود.هر کدام‌مان را به اتاقی فرستادند و روی صندلی رو به دیوار نشاندند. هربار به یک اتاق می رفتیم گاهی اتاقها تمیز بود و گاهی کثیف. رنگ اکثر اتاقها سبز بود. من به نسبت درجه بازجوها اتاق‌ها را دسته بندی کرده بودم. هرچقدر اتاق بازجویی تمیزتر بود رتبه آن بازجو بیشتر بود ومثلاً سربازجو. پس باید مواظب حرف‌هایی که می‌زدم می‌بودم که گاف ندهم. آن‌هایی که تازه کار بودند عددی نبودند ولی این‌ها که سربازجو بودند مو را از ماست می‌کشیدند بیرون. البته اگر اهانت به گاو نباشد خدا وکیل هیچ‌‌کدام‌شان چه بازجوی دست پایین چه بازجوهای دست بالا به اندازه گاو حالی‌شان نبود فقط خودت نباید گاف می‌دادی. آخرین بار که برای بازجویی رفتم داخل بند 240بود. مکانی بسیار کثیف و بدبو. بوی پیاز و سبزی و غذاهای مانده دل و روده ام را بالا آورده بود ولی راهی نبود جز تحمل و خیالم راحت بود که هر چقدر هم بازجو فریاد بزند رتبه‌اش پایین است و کاری ازش برنمی‌آید گنده ترهاش رو پیچونده بودم.

روزها برای بازجویی به ساختمان بزرگ می‌رفتیم و همه در راهرو روی صندلی‌ها می‌نشستیم فقط از روی دمپایی‌ها همدیگر رو شناسایی می کردیم. همین که شروع به حرف زدن می کردیم ماموری که در بیرون حتی اجازه جفت کردن کفش‌هایمان را هم بهش نمی دادیم فریاد می زد: حرف نزنید! مگر باشما نیستم و زن‌ها آه که چقدر این زن‌ها هرکجا که باشند در هر مقامی چه مادر چه دختر چه همسر، شجاع و نترسند.

ثانیه ای بعد از فریاد مامور دوباره پچ پچ ها و زمزمه ها شروع می شد. و من همه اش به این می اندیشیدم که خدا پس تو کجایی؟ چطور نمی بینی که یک مشت انسان بیسواد و بی خرد با انسانهای تحصیل کرده و دارای فهم و شعور و دلسوز آب و خاک میهن خود چه می‌کنند. چطور نمی‌بینی مردانی را که ماه‌ها و ماه‌هاست حتی نتوانسته‌اند صورت‌های خود را اصلاح کنند و زن‌ها این بانوان نازنین موهای ابروهایشان مثل زمان دختری‌شان شده. زن‌ها بیشتر شبیه زن‌های بیوه ای شده بودند که شوهرانشان مرده و عزاداربودند و نباید اصلاح می‌کردند و این دمپایی‌های لعنتی استخری چیست که ما را محکوم به پوشیدن آن می‌کنند. خدایا تو باید جوابگوی بنده‌هایت باشی که در این دنیا کسانی با نام تو به تمامی غرور و شخصیت انسانی آنها اهانت کردند. آیا تو ما را بوجود آورده ای که این چنین عذاب دهی؟ عزیز من مگر مرض داری و یا بیکاری؟ چقدر همه بلایا را تحمل کنیم و بگویم امتحان الهی است. اصلاً ما این امتحان را نخواستیم. دنیا به این بزرگی تو فقط از ما ایرانی‌ها امتحان می‌گیری‌؟ اصلاً ما رو بی خیال شو یه کمی برو از اروپایی‌ها و این اینگلیسی‌های بقول مشت قاسم چشم چپول امتحان بگیر که دنیا رو به گند کشیدن.ای بنازم کرمتو! بابا ما که از روز اول بدنیا آمدن از تو جز خشونت هیچ ندیدیم. حتماً کرمت را آن دنیا می خواهی به ما بدهی. صد البته آن دنیا هم ما باید به جهنم برویم.

ولی ازت خواهش می‌کنم! این تنها خواهش من از تو است که آن دنیا تو جهنم لطفاً از این دمپایی پلاستکی سفید استخری که برامون بزرگه و اندازه پاهامون نیست نده!


نام محفوظ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر