۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

می خواستم صمد بشوم

می خواستم صمد بشوم

"داستان و شعری از جانان برای گرامی داشت روز کارگر و معلم "

یادم می آید مادرم و خانواده تعریف می کردند وقتی که "جشن دندونی" برایت گرفتیم رفتی سر وقت قیچی. گقتیم آه این یکی یا خیاط می شه یا بزاز. خودم یک هوا که بزرگتر شدم 6 یا 7ساله می رفتم توی کوچه و خیابان و این ور و آنور سراغ وسایلی می گشتم که به کامیون و ماشین و از این دست مربوط می شد. پدرم روزی گفته بود فکر کنم این یا شوفر می شه یا شاگرد شوفر.
وقتی رفتم مدرسه از کلاس سوم که انشا داشتیم هنوز سر خط " انشا می خواهید در آینده چه کار شوید " را برای ما لوح نمی کردند .
لوح انشا ما مطالبی معمولی بود که مثلا به پدر و یا مادر خود که در شهر دیگری هستند نامه ای بنویسید و از او تقاضای خرید پوشاک و لوازم التحریر و خلاصه از این دست مطالب پیش پا افتاده که معمولا هم وقتی نوبت خواندن انشای من می رسید دفترم را سیاه نمی کردم از روی ورقه سفید می خواندم . چرا که نمی توانستم از پدری که صبح کله سحر از خانه می زد بیرون برای کار و شب دیر وقت برمی گشت و همیشه هشتش گرو نهش بود و برای سیر کردن شکم و بقیه اعضای خانواده هم درآمد کافی نداشت تقاضای خرید پوشاک داشته باشم. در محله ای که همه مثل من می پوشیدند در مدرسه ای که همه مانند من انشا می نوشتند همان بهتر که از روی ورق سفید می خواندم تا برای نوشتن مشق های بعد دفتر داشته باشم.
کلاس پنجم بودم که انشا ها رنگ وبوی دیگری رفت. می خواید در آینده چه کار بشوید؟ یا دوست دارید چکاره بشوید؟ و جالب این که همه می خواستند دکتر بشوند و مهندس و خلبان و آموزگار. کسی نمی خواست حمال یا بنا یا مغازه داربشود و مهمتر از چه کاره شدن، انشای علم بهتر است یا ثروت بود و همه می نوشتند علم و کسی به دنبال ثروت نبود. چه دنیای دارد عالم بچگی!
همه جا زیبا و بهاری است حتی اگر در زمستان سرد و تاریک روزگار ما که برای گرم کردن خانه هایمان باید از چراغ علاالدین و کرسی و دیگر اگر خیلی وضعمان خوب بود از بخاری نفتی که از سمساری می خریدیم خانه مان را گرم می کردیم، باز کسی به دنبال ثروت نبود.
کسی به دنبال داشتن خانه شخصی نبود و همه شعارشان این بود که اجاره نشینی خوش نشینی است. هر وقت دلت رو زد و از همسایه ات خوشت نیامد می پری میروی یک خانه دیگر. ولی اگه خا نه مال خودت باشد باید همسایه بد و خانه ای را که صاحبش می شوی برای همیشه تحمل کنی.
چقدر مردم خوشحال بودند، با این که در فقر مطلق زندگی می کردند. چقدر تمیز بودند، با این که خیلی ها شاید دو ماه یکبار هم حمام نمی رفتند. چقدر همه مرتب بودند و زنها گونه های رسرخ و سفید داشتند با این که نه کرم پودری بود نه کرم ضد آفتابی و نه حتی کرم مرطوب کننده ای که بر دستهای قاچ قاچ شده چون کویرشان بمالند. ولی چرا همه خوشحال بودند؟ چرا کسی طمع نداشت؟ چرا کسی از مرگ کسی نمی گفت؟ چرا مرگ و میر کم بود؟ چرا کسی حتی در انشاهایش به دنبال پول نبود؟چرا وقتی پسر حسین آقای بقال را که داشنجو بود و یک شب تاریک پاییزی آمدند و بردندش، کسی خانواده او را لعن و نفرین نکرد و همه برای دلداری به خانه اش می رفتند. وقتی مغازه حسین آقا بسته بود و با این که مردم خیلی ازش دلخوشی نداشتند باز همه نگرانش بودند. به زنش سر می زدند که مبادا احساس تنهایی کند. کسی گناه آن دیگری را به پای این دیگری نمی نوشت. هر کس را برای گناه خودش محاکمه می کردند و بعد هم با پا در میانی ریش سفیدان بخشش بود و بخشش.
ولی امروز روز حتی اگر وبلاگ بنویسی باید اعدام شوی.
حتی اگر در خیابان به گم شدن رای ات اعتراض کنی باید اعدام شوی.
اگر برای درمان می روی و خیابان در اعتراض است و کشته شوی خانواده ات نباید برایت مراسم سوگواری بگیرند.
اگر برای دلجویی از کسی جاییی بروی می شوی منافق و ضد دین و خدا باید محاکمه و اعدام بشوی.
عجب دنیا خرکی شده!
بیراهه نروم برم سراغ داستان نیمه تمام.
زنگ انشا بود و سرلوحه انشا : دوست دارید در آینده چه کاره بشوید. معلم با گچ روی تخته سیاه نوشت و این انشا تکلیف زنگ انشا هفته آینده مان بود. تکلیفی که همه را مشغول کرده بود و کسی به فکر درسهای دیگر نبود. همه می خواستند بهترین شغل و پر معناترین شغل و زیباترین انشا را بنویسند و برای آینده شان شغلی مناسب انتخاب کنند و من هم ناگزیر باید شغلی می داشتم . باید بزرگ می شدم و تشکیل خانواده می دادم و نمی خواستم خانواده ام مثل خودم حسرت حتی یک دفتر انشا را داشته باشد. باید خوب زندگی می کردم. باید برای بچه هایم لباس زمستانی وتابستانی می خریدیم. نباید همسرم مدام سرش برای وصله پینه کردن پایین باشد و سوزن مدام به نوک انگشتانش برود و خون قرمزش بر روی پیراهن چرک مرده اش بریزد و رنگ قهوه ای بگیرد.
باید می بردمشان مسافرت. امامزاده رفتن هم ثواب داشت هم صفا. بزرگترین مسافرت همه ما رفتن به امامزاده بود که ما فقیر بیچاره ها اگر می خواستیم به امامزاده برویم باید پیاده می رفتیم که چند روز طول می کشید و همان بهتر که نرویم. بعد کنار دریا بود که عکسش را در کتاب جغرافیا دیده بودم و به مادرم نشان داده بودم و او گفته آه پس دریا این است. چقدر رنگش آبی است .
شبیه رنگ چشمان مادربزرگت است و مادربزرگم مادر خودش می شد و او می خواست باز قصه تکراری زندگی مادربزرگ را برایم تعریف کند و من می خواستم در دریای نقشه کتابم شنا کنم و گوشم بدهکار حرفهایش نبود. گفتم مادر امتحان دارم و مادر با آهی سوزناک گفت خوب بماند یک وقت دیگر.رفتم سراغ دفترم که انشایم را بنویسم.
راستی باید چکاره می شدم؟
دلم نمی خواست مثل پدرم کارگر باشم چون باید از صبح کله سحر از خوابم می زدم و تاریک شب به خانه برمی گشتم و حتی نای حرف زدن با بچه هایم را هم نداشته باشم و تنها تفریحم روزهای جمعه باشد که بتوانم برم قهوه خانه قاطی مردهای دیگه طاسی بیندازم و گل و پوچ بازی کنم.نه نه دوست نداشتم کارگر باشم. دوست داشتم مهندس بشوم ولی آنقدر همه دوستانم می خواستند مهندس بشوند که مطمئن بودم دیگر هیچ جایی دررشته مهندسی برای من باقی نمی ماند. دکتر هم نمی خواستم بشوم. خون و چرک و کثافت حالم را بهم می زد و حوصله آه و ناله مردم را هم نداشتم و می ماند معلمی و خلبانی.
هر بار که چشمم به معلم مان می افتاد که از خستگی نای ایستادن و نوشتن روی تخته سیاه را هم ندارد از هر چه معلمی بیزار می شدم. وقتی که معلم پای تخته سیاه می نوشت و بچه ها گوش نمی دادند و او تا بنا گوش سرخ می شد و فریاد می زد: خفه شید دارم درس می دم. نه این هم شغل من بود. باید بفکر کار و شغلی باشم که بتوانم خانواده ای داشته باشم. مادرم را با ماشین ببرم زیارت و بعد کنار دریا، شاید آنجا حوصله کنم به داستان چشمهای مادربزرگم گوش کنم. خلبان هم که نمی شد. نمی دانستم کار خلبان چیست. چطور می تونستم شغلی را انتخاب کنم و دوست داشته باشم که سر رشته ای از آن نداشتم. آخرش برگشتم سر خانه اولم و شغل پدرم که همان کارگری بود را انتخاب کردم.
نوبت خواندن انشایم رسید.مثل همیشه از روی دفتر سفید شروع کردم به خواندن.من می خواهم شغل پدرم را که کارگری می باشد دنبال کنم.او آدم خوبی است.صبح زود از خانه می زند بیرون و شب دیروقت برمی گردد.همیشه چرت می زند. هرگز وقت حرف زدن با من و دیگر برادرا ن و خواهرانم را ندارد. هر وقت عصبانی می شود و یا فشار کارش زیاد است تلافی اش را سر مادرم در می آورد و او را کتک می زند. مادرم به گوشه ای از اتاق که رختخواب ها را در آن قسمت تلنبار کرده می رود و خودش را از چشم ما بچه ها پنهان می کند و به آرامی اشک می ریزد و زیر لب یک چیزهای می گوید که من نمی فهمم. من هم می خواهم مثل پدرم کارگر بشوم چون هر چه دور و برم را گشتم دیدم شغلی بهتر از کارگری وجود ندارد. کارخانه ای که پدرم در آن کار می کند هم سرویس دارد هم ناهار خوب می دهد و هم لباس کار، بیمه هم دارد و پدرم می گوید می دانی هر ماه یک آب باریکه دستت را می گیرد سر پیری هم حقوق بازنشستگی دارد. من هم می خواهم مثل پدرم سر پیری حقوق بازنشستگی داشته باشم .
سالها گذشت. دیپلم گرفتم و مسیر زندگیم عوض شد.
پدرم گفت: پسر تصمیم داری چکار کنی؟ می دونی که باید بری خدمت سربازی؟ گفتم :بله می دانم.
گفت می دانی اگر بروی دانشسرای معلمی از سربازی نجات پیدا می کنی؟ آنجا دو سال درس می خوانی بعد هم می شوی آقا معلم و آن وقت همه به تو احترام می گذارند.اینها را که می گفت می دانستم
ادامه داد: شغل خوبی هست. شغل انبیا است. این را هم می دانستم.دردبیرستان کتابهای صمد بهرنگی را خوانده بودم می دانستم معلم شدن یعنی این که هم می توانی صمد بشوی هم می توانی صادق هدایت بشوی هم می توانی قلدر و ساواکی بشوی که بچه های مردم را لو بدهی.
پدر گفت: من دیگر پیر شدم تا حالا توانستم برایت خرج کنم درست را بخوانی. نگاه کن چند تا دیگر هم مانده اند. آنها هم به یاری خدا اگر مثل تو درسشان تمام شود. با خیال راحت سرم را زمین می گذارم.
مادرت را ببین پیر و خسته است. به فکر مادرت باش. من که نتوانستم برایش کاری بکنم تو در حقش پسری کن. ببین پسر من رفتنیم. دلم گرفت. بعد از این همه سال اولین باری بود که پدر با من سر درددل را باز کرده بود.
خجالت کشیدم بگویم پدر جان من می خواهم باز هم درس بخوانم و دانشگاه بروم. پدرجان من وقتی بچه بودم می خواستم مثل تو کارگر بشوم ولی الان که بزرگ شده امم می خواهم بروم دانشگاه مثل همکلاسی هایم. ولی خجالت کشیدم وقتی چشمم به دستهای پینه بسته اش افتاد که از شدت کار و تلاش فرسوده شده بود فقط گفتم. باشد.
رفتم دانشسرای تربیت معلم و بعد از دو سال معلم شدم .باید صمد می شدم. ولی اگر صمد می شدم نمی توانستم به مادرم کمک کنم و دست بقیه خواهر و برادرهام را بگیرم و اگر صمد نمی شدم به خودم خیانت می کردم. من باید به دنبال صمد که رفته بود تا راه رسیدن به اقیانوس را برای ما علامت گذاری کند می رفتم و راه را به بچه ها یاد می دادم.من باید رهرو می شدم. پیشگام می شدم ولی چه کسی مادرم رو می برد زیارت؟ چه کسی مادرم را می برد کنار دریا تا اونجا مادر با دیدن رنگ آبی دریا با مادرش خلوت کنه و قصه چشمهای مادربزرگم رو برام تعریف کنه. آه چه کلاف سر درگمی شده بودم من. کسی نبود راه را نشانم بدهد. دو برادر بعد از من هم بزرگ شده بودند و آنها هم چون من به توصیه پدر می خواستند معلم بشوند و صمد. خواهرکم هم می خواست معلم بشود. خوشحال شدم. بچه ها راهشان را انتخاب کرده بودند. با این همه معلم در خانه یکی شان می توانست مادر را هم به زیارت ببرد هم به دریا. من باید به راه آموزگار خودم می رفتم راه روشنگری راه رسیدن به اقیانوس!

دیواره سلول سرد و نمور بود و اندک نوری که از درز پنجره ای که بالای سرم بود فضای سلول رو روشن می کرد می توانستی تشخیص بدهی شب است یا روز. تنها در انفرادی به یاد دستهای مادرم و همه مادران و چشمهای مادربزرگم به یاد پدرم و همه پدران و پدر بزرگها روزها را شب می کردم و شبها را روز. صدای فریاد لحظه ای قطع نمی شد.
صدای کدوم یکی از یارانی بود که در راه رسیدن به اقیانوس همان لب رودخانه چون من به دام صیاد افتاده بود؟
مدتی گذشت. آمدم به بند عمومی. او دکتر بود. آن دیگری مهندس. ان یکی دانشجو.آن روبرو کارگر و من هم آموزگار. همه می خواستیم به دریا بپویندیم هدف همه مان یکی بود ولی هرکس از راه خودش و صیاد این میان از همه موفق تر بود چون راه های همه مان را بسته بود و ما را به دام انداخته بود همان لب لب لب رودخانه!
سر و صداهای از بیرون می آمد. پچ پچ های نگهبان ها زیاد و زیادتر شد. درها باز شد . مردم در بیرون زندانها منتظر ما بودند.
پس آن زمانی که ما درون سلولها بودیم مردمی این بیرون راه اقیانوس رو پیدا کرده بودند؟
همه مان نجات پیدا کردیم. برادرهایم ، خواهرهایم، چه بزرگ شده بودند و مادرم چه پیر و پدری که دیگر نبود. مادرم را در آغوش گرفتم و گفتم : دیگر آزاد شدم می برمت زیارت.گفت: زیارت رفتم وقتی که تو نبودی پدرت نذر آزادیت منو برد زیارت ولی خودش از تو زودتر آزاد شد. از این همه بندگی فقط آرزوی دیدن دریا را دارم.
یادت می آید بهم قول دادی من رو ببری دریا. من داستان مادربزرگ رو برات تعریف کنم؟ گفتم. بله مادر. بله. کاش کارگر می شدم آنوقت خودم هم می بردمت دریا هم می بردمت زیارت.
گفت : نه پسر این وصیت پدرت بود بقیه برادرها و خواهرهایت هم معلم شده اند. خدا را شکر همه با سواد شدید آرزوی من این بود.
آره همه با سواد شده بودیم. همه آزاد شده بودیم. همه داشتیم با هم از لب رودخانه ای که آموزگار عشفق در آن جان سپرده بود به اقیانوس می رسیدیم و برای رسیدن به اقیانوس باید اول به دریا می رسیدیم و حال در دریا بودیم دریای خروش مردم و دریای آزادگی و افسوس که غافل بودیم این دریا سرابی بیش نیست. هنوز برای رسیدن به اقیانوس باید دریاها را پشت سر می گذاشتیم دریای خون!
دریای خون!
دریای خون!



من یک زن کارگرم
چکش دردست ندارم
کارم بسته بندی است
چرخی را که مرد کارگر می سازد
من بسته بندی می کنم
صبح قبل از طلوع خورشید می آیم
عصر هنگام غروب خورشید برمی گردم
من و همکارانم
صبح و عصر سوار سرویس کارخانه می شویم
همه مان در خواب و چرتیم
من و همکارانم سالهاست
طلوع و غروب خورشید را ندیده ایم
و اشعه و گرمای آن را نچشیده ایم
استخوان درد دارم
دکتر می گوید:
ویتامین D بدنت کم است
می گوید :
نور خورشید باید به استخوانهایت برسد
ولی افسوس
فقط صدای چرخهای کارخانه به گوشهایم می رسد
گوشم سنگین شده
صداها را کمتر می شنوم
کلام برایم بی معنا شده
دکتر می گوید:
دچار آلودگی صوتی شده ای
باید در مکانی به دور از صدا باشی
ولی افسوس
مکانی که در آن کار می کنم اگر
به دور از صدا باشد
همان اندک نور را هم ندارد
چشمهایم سخت می بیند
دکتر می گوید:
پیر چشمی نیست
از غبار است
باید در محیطی بدور از غبار باشی
به دکتر می گویم:
من یک زن کارگرم
باید کار کنم
تا چرخ زندگیم را بچرخانم
شاید، آری شاید
چند سالی دیگر بازنشسته شوم
و بعد به خیره شدن به چشمهای دکتر
در رویا فرو می روم
کنار دریا
همراه با سکوت
زیر نور و گرما و اشعه خورشید
ویتامین D به استخوانهایم می رسانم
چون غزالی تیزپا دویدن آغاز می کنم
شاید به سن بازنشستگی نرسم
چون من یک
زن کارگرم

http://www.madaraneparklale.com/2011/04/blog-post_30.html


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر