بهنود جان، تا کی بر این جنایت خونین سکوت کنیم !؟
به نام خداوند جان و خرد
آسمان خاکستری بود، خورشید نبود، جهان در خواب بود، ذهن ها مرده بودند، و در این زمان، پرده ها را برکشیدند، نمایش به پایان رسید، خون ات را شستند و جسم ات را دفن کردند، اما روح ات در لا به لای سوانح پر کشید . . .
زمین مات و مبهوت به نظاره ایستاد، زمان بی درنگ متوقف شد، و خدا به گریه افتاد . . .
همه می خواستند فریاد بکشند، بهنود، بهنود، بهنود . . .
اما حنجره ها را خون و بهت به سکته انداخته بود، از درون هیچ دهانی هیچ صدایی بر نمی خواست، فقط چشم ها خیره بود به عکس ات، تنها کلمه واحد در ذهن مان این بود، چرا . . . ؟!؟!
مردمان بر سر مزارت آمدند و گفتند بیامرزد تو را خدا، اما نمی دانستند که بهنود را حاجتی به آمرزش نیست . . .
آه بهنود، نبودی تا ببینی مادرت برایت خون می گریست و جلاد در فواصلی دور با خون تو پاشویه می کرد . . .
همان وحشی های سنگ دل که خون پاک ات را بر زمین سرد ریختند، در همان مسلخ لجن آلود پای می کوبیدند و از ریختن خون ات مسخ شده بودند. . .
آن ها نه تنها نادم نبودند، بلکه از شادی در پوست خود نمی گنجیدند، آنها تو را از ما گرفته بودند. . .
گناه ات بی گناهی بود، پاکی ات آنها را می آزرد، آنها خون پاک ات را می خواستند و ریختند، ریختند، ریختند . . . و ما هم چنان به صندلی خالی ات زل می زنیم و حسرت نبودن تو دل های مان را از جا می کند . . .
روزها از نبودن ات گذشت، داغ سرد ناشدنی نبودن ات بر دل مان روز به روز گذاخته تر شد و این درون پر آشوب مان را حس دادخواهی تسخیر کرد، آه بهنود عزیز، دو سال و نیم از آخرین حضورت در کنارمان گذشت، دو سال و نیم از پاشیدن خون ات بر دیوارهای دل مان گذشت، روزهاست که نیستی و فقط حسرت و اندوه و بغض و خشم بر دل مان هست. از آن زمان که جلاد خون ات را ریخت و تو را نداریم، هر روز از نبودن ات بر ما عمری می گذرد و همه فقط بهت زده با خون دل گریستیم و نگریستیم و کسی نبود تا فریاد بزند، ای بی رحم . . . بهنودمان را از ما نگیر . . .
جلاد در فرسنگ ها دورتر با خون پاک ات غسل جنابت می کند و هم پالکی هایش به دورش می رقصند و ما هم چنان فقط سکوت کرده ایم . . .
تا کی باید خون و اشک دهان مان را ببندد!؟ . . . تا کی بر این جنایت خونین سکوت کنیم !؟
تا کی فقط نگاه کنیم و سکوت، تا بریزند خون بهنودها را . . . ؟!
ما را دگر تاب این سکوت رعب آلود نیست، می خواهم این بغض سنگین دردناک را از درون بشکنم و فریاد برآورم.
بهنود جان، قسم به همان خون پاک ات که مسخ شدگان در قدرت و ثروت و شهوت بر زمین ریختند، تمامی جنایت کاران را به پای میز محاکمه خواهیم کشاند تا اعتراف کنند که چرا و به چه حقی تو و دیگر جوان های این مرز و بوم را بی گناه کشتند!؟ تا دیگر نتوانند چون تو بهنودی را که جز آزادی چیزی نمی خواستی را بکشند. عزیز دلم، اطمینان داشته باش!
Tags: نامه مادران به فرزندان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر