۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

اطلاعیه همبستگی جهانی حامیان با مادران پارک لاله ایران درباره استفاده ابزاری از نام و آرم حامیان مادران پارک لاله ایران

درباره استفاده ابزاری از نام و آرم حامیان مادران پارک لاله ایران

اطلاعیه همبستگی جهانی حامیان با مادران پارک لاله ایران
درباره استفاده ابزاری از نام و آرم حامیان مادران پارک لاله ایران


نزدیک به سه سال از آغاز فعالیت گروه های حامیان مادران پارک لاله ایران در خارج از کشور می گذرد. گروه هایی که همزمان با شروع حمله های حکومت ایران به اعتراضات مردمی و کشتار مردم بی دفاع و اندکی پس از آغاز گردهمایی هفتگی "مادران عزادار ایران" در پارک لاله و شهرهای دیگر کشور، به همراهی با این مادران پرداخته و تا هم اکنون نیز به همراهی آنان می پردازند. 

گروه هایی که عهد کرده اند بدون وابستگی به هیچ گونه ایدئولوژی یا گروه سیاسی خاصی تلاش کنند ضمن همبستگی با مادران پارک لاله ایران و دیگر خانواده های قربانیان، منعکس کننده خواست های آن ها در سطح جهان باشند؛ قریب به سه سال است به هر شکل و در هر نقطه ای از جهان به افشای جنایات جمهوری اسلامی دست زده و صدای دادخواهی آسیب دیدگان را به گوش مردم جهان رسانده اند؛ از تجمع هایهفتگی در پارک ها و میادین شهر های مختلف گرفته تا بکار گیری شیوه های مختلف اطلاع رسانی و نیز ارتباط با مجامع بین المللی و دیگر نهادهای حقوق بشری . 

امروز از حاصل پیگیری، اتحاد عمل و تداوم فعالیت های گروههای حامی مادران پارک لاله در شهرهای مختلف، این حرکت دادخواهانه و حقوق بشری در بسیاری از شهرهای جهان به خوشنامی شناخته شده و رو به گسترش است. 

در طول این مدت نیز تمام سعی و تلاش ما بر این بوده است، که تا حد امکان و توان، استقلال خود را حفظ کرده و به ورطه ی بازی های سیاسی احزاب، سازمان ها و جریانات دیگر نیفتیم و خوشبختانه در این امر موفق بوده ایم . هم چنین در تمام این سال ها تلاش کرده ایم که گروه های حامیان را گسترش داده و در شهرهای دیگری نیز فعالیت کنیم و این تلاش همواره با دید مثبت و حسن نیت، همراه بوده است.

امروز اما متاسفانه شاهد حرکاتی از سوی برخی جریان ها هستیم که سعی دارند شیوه مبارزاتی و تبلیغاتی ما حامیان مادران را مصادره کنند و به اهداف سیاسی خود دامنه دهند. این جریانات گروه هایی را ساخته و فعال کرده اند که ضمن استفاده از لوگوی مادران پارک لاله، نام حامیان مادران را نیز برای خود برگزیده اند یا به نام "حامیان مادران" پیشوند و پسوندهایی اضافه کرده اند تا این حرکت را به ذهن ها متبادر کنند .

ما امضا کنندگان این اطلاعیه، به عنوان همبستگی جهانی حامیان با مادران پارک لاله ایران، اعلام می کنیم که نه تنها ارتباطی با چنین گروه هایی که خارج از موازین مشترک همبستگی جهانی بامادران پارک لاله فعالیت می نمایند نداشته و نداریم، بلکه تلاش ما برای تماس با آن ها هم بی نتیجه مانده است. از این بابت این گروه ها را جعلی و ساختگی می پنداریم. همچنین هرگونه اقدامی خارج از چهارچوب نام و مرام همبستگی جهانی حامیان با مادران پارک لاله ایران ، از سوی این گروه ها و به هرشکلی بوده باشد را استفاده ابزاری پنداشته و آن را غیر اخلاقی دانسته و محکوم می کنیم . 

حامیان مادران پارک لاله آمریکا/فرزنو
حامیان مادران پارک لاله آمریکا/لس آنجلس-ولی
حامیان مادران پارک لاله آلمان/کلن
حامیان مادران پارک لاله آلمان/دورتموند
حامیان مادران پارک لاله آلمان/هامبورگ
حامیان مادران پارک لاله آلمان/ نورنبرگ
حامیان مادران پارک لاله آلمان/فرانکفورت
حامیان مادران پارک لاله آلمان/مونیخ
حامیان مادران پارک لاله اتریش/وین
حامیان مادران پارک لاله اسلو
حامیان مادران پارک لاله ایتالیا
حامیان مادران پارک لاله سویس/ ژنو
حامیان مادران پارک لاله نروژ/ اسلو

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

اعتراض به حکم منصوره بهکیش و دیگر احکام زندان و اعدام



حکم ناعادلانه منصوره بهکیش و دیگر مادران پارک لاله را لغو کنید!


در حمایت از منصوره بهکیش و در اعتراض به فشارهای روز افزون
به زندانیان سیاسی در زندان ها و زندانیان بیمار از جمله، محمد صدیق کبودوند،
نرگس محمدی، زینب جلالیان، ژیلا کرم زاده مکوندی و تعداد بسیاری دیگر .
 در اعتراض به  احکام جاری اعدام در ایران از جمله غلامرضا خسروی .
حامیان مادران پارک لاله دورتموند
شنبه ۲۸ ماه ژوئیه ۲۰۱۲






منصوره بهکیش، تنها به جرم دادخواهی و حمایت از خانواده هایی که فرزندانشان را از دست داده اند، به زندان محکوم شده است. حکم صادره زندان برای وی به جهت ایجاد فضای ترس و وحشت و وادار کردن بیشتر خانواده ها به سکوت است. سکوتی که در دهه 60 بر مردم مستولی شده بود و این سکوت بدترین شکنجه برای خانواده های جان باختگان در آن دوران بود، ولی دیگر زمانه عوض شده است و جمهوری اسلامی نمی تواند با ایجاد فضای رعب و وحشت، خانواده ها را به سکوت وادار کند. ممکن است با تهدید یکی را بترساند، ولی دهها تن دیگر سر بلند می کنند و خواهان پاسخ گویی می شوند. پاسخ گویی ای که راه گریزی بر جنایات حکومت اسلامی نیست و به پایه ای ترین خواسته های خانواده های جان باختگان قدیم و جدید تبدیل شده است.

ما مادران پارک لاله، ضمن محکوم کردن حکم ناعادلانه منصوره بهکیش، از مردم شریف و آزاده ایران و همه نهادهای حقوق بشری بین المللی به ویژه آقای احمد شهید، گزارش گر ویژه حقوق بشر در ایران می خواهیم که از همه ابزارهای خود برای جلو گیری از اجرای این حکم ناعادلانه استفاده کنند و جمهوری اسلامی را برای لغو این حکم و سایر احکام حامیان مادران پارک لاله تحت فشار قرار دهند.



ما مادران پارک لاله یک بار دیگر ضمن تاکید بر سه خواست همیشگی خود، اعلام می کنیم که این حکم و سایر احکام مادران، نه تنها اراده ما را برای پیگیری خواست های دادخواهانه و به حق مان متزلزل نمی کند، بلکه عزم ما را در عهدی که با مردم برای رسیدن به خواسته های مان بسته ایم، مصمم تر و پایبندی مان را بیشتر می کند.







من صدای تو خواهم شد


7/blog-post


من صدای تو خواهم شد


ژیلای عزیزم باور نمی کنم که زندان 7 ماه است تو را این طور محکم در خود نگه داشته و حتی اجازه ی یک مرخصی کوتاه برای انجام کارهای اداری را به تو نداده است. کارهایی که تنها به خودت مربوط نیست و انجام نشدن آن ها معیشت یک خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد.
نمی دونم در این مدت با اون قلب حساس ات چه حجم از ناملایمات و دلتنگی ها را تحمل کردی ولی میدونم که بودن با دوستانی همدل تحمل چه سختی های بزرگی را آسون می کنه شاید به همین خاطر بود که اونقدر در این که با هم باشیم اصرار کردم.
در این مدت چندین بار با خانواده ی مهربانت تماس گرفته ام و هر بار شرمنده ی آن ها گوشی را گذاشته ام. الان مدتی است که تماس نگرفته ام میدونی وقتی آدم نمیتونه کاری انجام بده چقدر سخته امیدواری دادن. امیدوارم این تماس نگرفتن های من به این تعبیر نشه که از یادت کاسته ام. مگر می شود دوست مهربانی چون تو را فراموش کرد؟ کسی که نه به خاطر خودش بلکه به دلیل پشتیبانی از دادخواهی مردم ستمدیده ی سرزمین اش زندانی است.
گل ام نمی دونم خبر داری یا نه؟ به منصوره به کیش هم حکم زندان داده اند. جرم او دفاع از حقوق خانواده های داغدار است. شرم نمی کنند؟ آیا یادشان رفته او همان کسی است که در دهه شصت بی رحمانه 6 عضو جوان خانواده اش را بی گناه و بی دفاع به جرم دگراندیشی از بین بردند، و نتیجه ی آن جنایت ها مرگ زودهنگام پدر مجنون شده از داغ فرزندان و یک دنیا غم و اندوه برای مادر معصوم اش شد. مادر اما با تحمل تمامی زخم ها، هم چنان ایستاده وباصلابت تمام برای روز دادخواهی لحظه شماری می کند.
عزیزم در خبرها آمده که دو نفر از هم بندیانت را روانه ی سوله های تاریک و کثیف قرچک کرده اند و در نظر دارند که به مرور همه ی شما را به آن جا منتقل کنند. بسیار نگرانم و قلبم فشرده می شود. دلم می خواهد کاری کنم اما افسوس ... با خود می گویم پس بگذار لااقل صدایی باشم تا پیام شما عزیزانم را به فضای خارج از زندان انتقال دهم و از تمام کسانی که می توانند بخواهم کمک کنند تا تحمل شرایط سخت و غیر انسانی زندان های ایران برای شما میسر شود.
تو و تک تک کسانی که با تو در زندان های مختلف کشور اسیرند وجدان بیدار مائید و به همین سبب سزاوار بزرگداشت و جاوید ماندن در حافظه تاریخی مردم ما و شایسته ی سپاسگزاری چون از آزادی خود و آسایش خانواده تان مایه گذاشته اید تا ارزش های انسانی جامعه نمیرند.
من تو را که با افتخار زندان را تحمل می کنی می ستایم و به خانواده ی صبورت احترام می گذارم و بی صبرانه منتظرم که آزادی ات فرا برسد.

لیلا سیف اللهی
6 مرداد 1391
http://www.mpliran.com/2012/0_27.html

نامه ی دیگری برای زینب

نامه ی دیگری برای زینب



زینب جان دوستت داریم و برای آزادی ات تلاش می کنیم!
ترا نمی شناسم، فقط قصه ات را شنیدم. البته قصه تو مانند قصه های دیگر نیست چون زندگی ات مانند دیگران نیست.
تو دختری از سرزمین کوهستانی و تهیدست کشور من هستی. سرزمینی که مردمانش همواره مورد تبعیض واقع شده اند. تو امروز در زندانی و ما هم در زندانی بزرگ تر. تو امروز اسیر یک چهار دیواری با میله های سرد و قطور به نام زندان دیزل آباد و اوین هستی، ولی اندیشه را که نمی توان زندانی کرد.
هم چنان که قصه و آوازه ات از پشت دیوارهای بلند به پرواز در آمده و به گوش ما رسیده، تا امروز با اینکه تو را از نزدیک نمی شناسم، می خواهم برایت نامه بنویسم.
شاید میلیون ها زن و دختر کرد در دنیا، در ایران و عراق و ترکیه و سوریه زندگی می کنند، ولی داستان شان، داستان تو نیست. قصه تو، قصه رنج و درد مضاعف یک زن و یک دخترکرد است.
تو را به جرم بودن در پژاک زندانی و محکوم به اعدام کردند، ولی ازخود نپرسیدند چرا او به پژاک رفت، چرا همانند هزاران دختر هم سن و سال خود به دانشگاه نرفت و یا همسری اختیارنکرد و در گوشه ای از این سرزمین به زندگی روزانه در کنار همسر و فرزندان دل نبست.
عزیزکم، قصه ات را بارها شنیدم و امروز نامه ای که هم بندی ات برایت نوشته بود را خواندم و از سادگی و مهربانی ات و از رنجی که می بری بیشتر آگاه شدم و قلم ام به جوشش افتاد تا دو سه خطی برایت بنویسم.
این نوشتن ها ممکن است خیلی ها را خوش نیاید، البته آنهایی که به خود اجازه می دهند به جای من و تو فکر کنند.
زینب جان می دانم ظلم زیادی در حق تو شده و زندگی ات مانند نور لرزان یک شمع در معرض باد است، ولی تو با مقاومت نه تنها شکنجه، که حتی مرگ را نیز به سخره گرفتی.
نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم، فقط اکنون که قلم در دستانم می لرزد، امیدوارم روزی از همین روزها آزاد شوی و نامه ام را بخوانی.
نامه کسی را که نمی شناسی و من هم نه تو و نه سرزمین ات و نه شهر و روستایی که در آن زاده شدی، چون آنچه از تو و زادگاهت می دانم، نوشته هایی است که خوانده ام. از دلاوری زنان و مردان سرزمین تو که سالها با ظلم و ستم روبرو شدند و همواره در مقابل زورگویان ایستادند و بارها و بارها عاشقانه مرگ ایستاده را بر زندگی خوابیده ترجیح دادند، تا اندیشه شان نابود نشود و سینه به سینه نقل شود.
عزیزم، این اندازه می دانم که تو زاده سرزمینی هستی که در گوشه ای از نقشه کشورم ایران، به نام کردستان واقع شده که در عین داشتن ثروت هنگفت، هماره مردمش در رنج بوده و هستند و قاتق نان شان خون دلشان است.

تو را می زنند و تهدیدبه تجاوز می کنند و برایت حکم اعدام صادر می کنند، با این خیال که شاید تو آخرین دختری باشی که سر به عصیان بگذاری و در مقابل شان بایستی.
حکم اعدام برای دختری جوان که عاشق زندگی انسانی و بودن است. دختری با طبعی بسیار لطیف که حیوان ها و طبیعت را نیز خیلی دوست دارد و آزارش حتی به مورچه هم نمی رسد. باید کسانی که قلم به دست گرفته و چنین احکامی برای آدم هایی همچون تو صادر کرده اند، از خود شرم کنند.
عزیزکم، این نامه را برایت نوشتم، نامه ای که شاید میلیون ها هم وطنت این روزها می خوانند، ولی تو از آن ها خبر نداری.
می خواهم فقط بدانی که مادران و خواهران و دوستان بسیاری در گوشه گوشه این جهان داری که دوستت دارند. دوستانی که شاید از نظر فرهنگ و زبان و آداب و رسوم با تو متفاوت اند، ولی همچون تو دارای اندیشه های والای انسانی هستند. کسانی که می خواهند اندیشه زندانی نشود و طناب دار بر گردن کسی نیافتد و همه مانند هم، یکسان باشیم و برابر.

پگاه آزادی (از مادران پارک لاله)

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

برای زینب جلالیان


برای زینب جلالیان


دوست عزیزم هیچوقت اولین دیدارمون را یادم نمیره. همه چیز برایت غریب بود. اومدی تو سلول به نظر بهت زده میومدی. حق داشتی چون تو را بدون اطلاع و برنامه ی قبلی یک باره به تهران آورده بودند. می خواستند پیه مامورین اطلاعات تهران هم به تنت بخوره بلکه بتونن حکم اعدام ات را محکم تر کنند. اومدی داخل سلول چهار نفره ی ما. وقتی ازت در مورد اتهام و حکم ات پرسیدیم و تو با اون آرامش و صلابت گفتی  به اتهام همکاری با پژاک حکم اعدام داری و اون طور که آن ها گفته بودند حکم اعدام ات 2 بار تائید شده. بی اختیار گریه ام گرفت فکر کردم یعنی حیفشون نمی آد که همینطور پی در پی برای مردم مملکت حکم نابودی صادر می کنند؟ هدف واقعی این ها چیه آیا می شه با این روش مملکت را به قول خودشان یکدست کنند؟ آیا می شه جلوی اندیشه و اختلاف اندیشه و سلیقه ی انسان ها را با اعدام گرفت؟
گفتی 2 سال تو زندان کرمانشاه بودی و از هم بندی هات که دلت برای تک تکشون تنگ شده بود و نگرانشان بودی تعریف کردی آن ها که به علت جرایم عمومی نه سیاسی بعضی شون به حبس های طولانی و تعدادی مثل خودت به اعدام محکوم شده بودند. تعریف می کردی که چطور یکی از محکومین به اعدام که زن جوانی بود روزها و شب های متوالی دست به دعا و نماز برداشت تا اعدام نشه و حتی حالتی روحانی پیدا کرده بود ولی در نهایت اعدام شد و دل همه هم بندی ها را سوزاند. از بچه های زندانی ها که با مادران خود در زندان بزرگ می شدند تعریف می کردی این ها همه برای ما درس بود درس هایی از واقعیت های پنهان کشورمان ایران.
غرور و شجاعت تو دختر کرد هم وطنم مثال زدنی است. گه گاهی بین حرف هایت متوجه می شدیم که چه شرایط سختی را گذرانده ای والا کسی نبودی که بخواهی در مورد شکنجه ها و آزارهایی که بر تو روا شده حرف بزنی و من هیچوقت علت آن را نفهمیدم. یادمه تا وقتی که اثر اون زخم بزرگ و عمیق را لابلای موها روی سرت دیدم و ازت پرسیدم آیا بر اثر شکنجه ایجاد شده نگفته بودی و حتی اونوقت هم خیلی سرسری و مختصر گفتی که براثر ضربه با جسم سخت فلزی طی بازجویی ها ایجاد شده است. یا باز خیلی اتفاقی متوجه شدم که بازجوها برای ایجاد جنگ روانی به تو تهمت زده بودند که باکره نیستی و تهدید ات کرده بودند به تجاوز و تو محکم ایستاده بودی و گفته بودی باکره ای و این را پزشک قانونی هم تائید کرده بود و همین باعث شد نتونن خواست کثیف خود را عملی کنند. همیشه این حرف ات توی گوشم هست که هیچ کاری که سزاوار مجازات اعدام باشه نکرده ای ولی اگر قرار باشد به تصمیم حکومت اعدام شوی بدون ترس وپشیمانی محکم روی چهارپایه اعدام خواهی ایستاد.
با خوی صبورت ما را شیفته ی خودت کرده بودی یادمه وقتی یکی از ما بی قراری می کرد و مدام نق میزد چطور با آرامش ات او را آرام می کردی.
چقدر بعضی چیزهای زندگی عادی برات پیش پا افتاده و ناچیز بود و چه طبع بلندی داشتی. همه ی این خصوصیات انسانی تو باعث شد که همیشه در طول این دو سال و اندی در فکرم حاضر باشی.
چند ماه بعد از آزادی ام تو را مجددا به کرمانشاه منتقل کردند و حکم اعدام ات که 2 بار تائید شده بود شکسته و به حبس ابد بدل شد. گرچه این هم حکمی غیرانسانی و ناعادلانه است ولی امیدوارم که به زودی شکسته شود.
مدتی است از بیماری تو و شرایط بد زندان خبر می رسد نگران ام چون میدانم که مسئولین زندان بدون ذره ای احساس مسئولیت یا وجدان در قبال شما زندانیان تنها این عنوان را با خود یدک می کشند. اصلا این پروژه ی آن هاست مدت ها است آن را اجرا می کنند منتها این روزها فراگیر و علنی شده از همان وقتی که جنایاتشان را آشکارا جلو چشم همه انجام می دهند.
من این را حق تو و سایر زندانیان می دانم که از امکانات و حقوق انسانی برخوردار باشید و آن را طلب کنید البته میدانم که تو به این آگاهی. بدان آینده ی کشور ما به وجود سرمایه هایی چون تو نیاز دارد و وظیفه همه ماست مایی که خود را عدالت خواه می دانیم که تو و بقیه زندانیان را برای دست یافتن به حقوق انسانی تان یاری دهیم و حالا که در پشت میله های سرد زندان های سیاه کشورمان گرفتارید صدای تان را به گوش مردم جهان برسانیم. بدان که من سعی خودم را خواهم کرد.

لیلا سیف اللهی
3 مرداد 91

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

تا روز دادخواهی چشم انتظارت خواهم ماند!



تا روز دادخواهی چشم انتظارت خواهم ماند!

تا روز دادخواهی چشم انتظارت خواهم ماند!
تقدیم به مادر سعید زینالی و مادران درد کشیده
باز تیر آمد و در دلم غوغایی است. تیرماه حوادث خونباری را برای مردم تهران و چند شهر دیگر تداعی می کند. خبر حمله به کوی دانشگاه در تیر 78 پس از سال ها سکوت مانند بمب منفجر شد، مردانی با گفتن یا زهرا به کوی دانشگاه، محل زندگی دانشجویان حمله کردند. فیلم درگیری و کتک زدن و پرتاب کردن دانشجویان از پنجره ها به پایین به سرعت در سرتاسر دنیا پخش شد.
به آن روزها فکر می کنم و در عالم خیال و تصور خود را به جای مادر سعید و سعید ها می بینم، سرم گیج می رود و ضربان قلبم تندتند شروع به زدن می کند و با خود می گویم چرا با این بچه های نازنین این چنین کردند؟ به چه جرمی؟ قلم به دست می گیرم و شرو ع به نوشتن می کنم، شاید بتوانم حداقل برای زمانی کوتاه صدای آنها باشم و با این همدردی خودم را آرام کنم.
پیراهن خونین یکی از دانشجویان در جلوی دروبینها روی دست ها بلند شد و چند نفر در روزهای به ظاهر آرام کشته شدند. گر چه هنوز چندی از قتل­های زنجیره ای سال 77 نگذشته بود، ناگهان طوفان بپا شد؛ کشتند، گرفتند و بردند و چند روز بعد در 23 تیر 78 ماموران وزارت اطلاعات تو را از خانه ربودند و هنوز هیچ خبری از تو ندارم.
از آن موقع تا به حال تو را گم کرده ام و اکنون سیزده سال است که در به در به دنبالت می­گردم و هر جا که نام سعیدی را می­شنوم، ضربان قلبم بالا می­رود و با خود می­گویم زن آرام بگیر، میلیون­ها سعید وجود دارند، ولی دیگر صبرم تمام شده است.
پسرکم، برای اینکه ترا پیدا کنم، خواهر و برادرت را نیز در غربت گم کردم و اکنون تنها شده ام. از آن روزها که تو گم شدی، شبها خواب به چشم ام نمی­آید و با صدای ترمز هر ماشینی به پشت پنجره می دوم، شاید تو آمده باشی، ولی می دانم که تو نمی­دانی خانه مادر در کدامین نقطه این شهر شلوغ  است، ولی من همچنان چشم انتظار و بیقرارم، چه کنم مادرم و عاشق.
مادری که تمام رنج­های زندگی را فرو خورده است. ولی عزیزکم فکرنکن که در گوشه­ای نشستم و فقط اشک می ریزیم. نه بدان و مطمئن باش که فریاد زدم و فریادم آن چنان رسا بود که سرکوبگران را از جا پراند و خشمگین کرد و بر دستانم دستبند و بر چشمانم چشمبند زدند، ولی باز هم فریاد می زنم و تو را می خوانم.
عزیزکم، این درد مرا می کشد که در تمام روزهای کودکی دستت را محکم گرفتم تا گم نشوی، ولی در زمانی که بزرگ و رشید شده بودی، تو را از جلوی چشمانم ربودند و از آن موقع تو را گم کرده ام .هنوز لباسی که تنت بود، روی چوب رختی خانه مان آویزان است و من در حسرت آمدنت روز شماری می­کنم .من تو را گم کردم و در هیچ جا نشانی از تو نیافتم. این رنج نامه را می­نویسم، شاید وجدان های بیدار مادران سرکوبگران و ظالمان که امروز مست قدرت اند لحظه ای به من و امثال من بیاندیشند که چگونه شمع وجودمان در غم و تنهایی آب می شود.
آخر مگر چه گفته بودی و چه می خواستی، چیزی جز آزادی و حق داشتن یک زندگی انسانی، چرا بهای آزادی اینقدر گران است .گاهی از خود بیزار می­شوم که شاید در آن روز و در آن لحظه که دزدان آزادی و انسانیت دستت را از دست من بیرون کشیدند، من هم جانم را می­گذاشتم به بهای آزادی تو و امروز اینقدر از غم دوری تو عذاب نمی کشیدم، دیگر در پاهایم قدرت نیست و چشمانم کم سو و کمرم خمیده شده است و گاه عصا زنان میروم، ولی باز می ایستم زیرا من و ما باید بیایستیم و فرزندانمان را پس بگیریم.
سعیدم هر بار که بر زمین می­افتم، دوباره بپا می­خیزم و از آن روز شومی که تو را از سر سفره بلند کردند و دژخیم وار بردند آه می­کشم. آن روز به دنبالت دویدم و نامت را فریاد زدم، ولی تو که اختیاری نداشتی، تو را بردند و من در ماتم ات ماندم و از آن روز تا به امروز به دنبالت می­گردم. گاه حسرت مادرانی را می­خورم که حداقل فرزندشان گوری دارد، کاش برای منهم این چنین بود تا بر مزارت اشکی بریزم و دسته گلی بگذارم، ولی هنوز این امید در من زنده است که روزی تو را باز خواهم یافت. یک روز شاید در خیابان شلوغی تو را پیدا کنم، ولی این بار دیگر دستانت را ول نخواهم کرد، حتی به بهای از دست دادن جانم! حتی اگر به رگبارم بندند، تو را باز خواهم یافت.
دلبندم، شاید حداقل تو صدایم را بشنوی و بدانی که نه تنها فراموشت نمی کنم، بلکه نمی بخشم و تا روز دادخواهی نیز چشم انتظارت خواهم ماند.
به یاد سعید و سعیدها که برای گرفتن آزادی شجاعانه ایستادند و نشانی از آنها جز دل دردمند و دادخواه مادران و خانواده هایشان باقی نمانده است.

یکی از مادران پارک لاله
18 تیر 1391

دیدار مادران پارک لاله با مادر شبنم سهرابی



دیدار مادران پارک لاله با مادر شبنم سهرابی


 مادر شبنم سهرابی در دیدار با جمعی از مادران پارک لاله: 

پس از 17 روز فهمیدم دخترم در پزشکی قانونی کهریزک است. هیچ کس جواب مرا نداد و در نهایت گفتند بیا دیه ات را بگیر و برو پیرزن!



 مادران پارک لاله : دیروز 13 تیرماه، با تعدادی از مادران به دیدار مادر شبنم سهرابی رفتیم، شبنم زنی 34 ساله و مادر دختری خردسال بود و اکنون این کودک در دنیایی که خشونت جای مهرورزی را گرفته است، تنها مانده است. شبنم زنی زحمتکش و جسور بود و یک ماشین پراید سفید داشت که با آن کار می کرد ، او راننده سرویس مهد کودک بود.

خانه بسیار ساده و کوچک بود و در گوشه ای از آن عروسک های خاک خورده نگین دختر شبنم، توجه همه را جلب می کرد و دل آدم را به درد می آورد. نگین در خانه نبود و گویا خانواده ای نگهداری او را به عهده گرفته اند.

رفتیم تا شاید مرهمی باشیم بر دل مادری داغدار که دختر جوانش را از دست داده و کودکی بی مادر برایش باقی مانده است. حال و احوالپرسی مرسوم را به جا آوردیم و خواستیم کمی برایمان از جریان کشته شدن جگرگوشه اش بگوید. همه با صمیمیت کنار هم نشستیم و منتظر کلام مادر، مادر شروع به حرف زدن کرد.

                                                                                                                مادر شبنم سهرابی

"شبنم را زیر ماشین نیروی انتظامی له کردند (مشاهده ویدئو) و کشتند ولی علت مرگش را نوشتند برخورد با جسم سخت "  خبر فاجعه بار است و مادر با همه سنگینی غمی که بر دلش خانه کرده است، از آن روزها می گوید، از زمستان 88، از روز عاشورایی که حاکمان اسلامی با باتوم و گاز اشک آور و اسلحه و تمامی تجهیزات، علیه مردمی با دست های خالی، انسان هایی آزادیخواه که برای گرفتن ابتدایی ترین حقوق خود، به خیابان آمده بودند، اعلام جنگ دادند و به وحشیانه ترین شکل ممکن به مردم بی دفاع حمله کردند.

مادر می گوید" مگر روز عاشورا خون ریختن حرام نیست؟ در این روز حتی اگرجنگ هم باشد، می گویند مسلمانان آتش بس می دهند. پس چگونه دختر عزیز مرا که برای همراهی با مردم به خیابان رفته بود، به خاک و خون کشیدند؟ چگونه پلیس یک کشور که باید امنیت را برای مردم برقرار کند، مردم را در خیابان می کشد؟ ولی هیچ کس پاسخ گو نیست. دخترم را مردم دیدند که ماشین نیروی انتظامی از رویش رد شده بود. همه این صحنه را دیدند، ولی مسئولین قبول نمی کنند و می گویند بیا دیه بگیر برو!

اگر شما نکشتید، اگر به دستور شما نبود، پس چرا می خواهید دیه بدهید؟ مادر شبنم می گوید بعد از دو روز فهمیدم که دخترم کشته شده است. چون خانه های ما از هم دور بود. شبنم غرب تهران بود و ما در شرق بودیم.

شبنم روز عاشورا به همراه دخترش و یکی از دوستانش به خیابان می رود. آن روز اعتراضات شدید بود و شبنم را در خیابان شادمان زیر ماشین نیروی انتظامی له می کنند و می کشند. آخر به چه جرمی؟ سیدعلی حبیبی، برادر زاده موسوی نیز در همین حوالی تیر می خورد.

آری آن روز نه تنها شبنم، بلکه چندین نفر را به همین شکل در مناطق دیگر تهران می کشند. امیرارشد تاجمیر، شاهرخ رحمانی و شهرام فرج زاده که توسط ماشین نیروی انتظامی زیر گرفته و کشته می شوند و چندی نفر دیگر از جمله مصطفی کریم بیگی را به ضرب گلوله می کشند.

مادر شبنم می گوید: دوستش به دنبال شبنم به چند بیمارستان رفت، ولی جوابی ندادند و گفتند باید خانواده اش بیاید. خلاصه دوستش به کمک نوه ام هر طور بود خانه ما را پیدا می کند. ولی ما سه ماه بود از آن خانه رفته بودیم. به خانه خواهرم میروند و دوستش جریان را می گوید. 

خواهرم زنگ میزند بیا خانه ما، من اول نمی خواستم بروم خلاصه به اصرار خواهرم رفتم و دیدم نوه ام انجاست، ولی از مادرش خبری نیست و همه هم ناراحت هستند. خلاصه ماجرا را گفتند و من دیگر نفهمیدم چه شد و چه بر ما گذشت که توان گفتنش نیست. 

به بیمارستان رفتیم، ما را از این بیمارستان به آن بیمارستان فرستادند، به کلانتری شادمان و چند کلانتری دیگر رفتیم و به همه جا سر زدیم، عاقبت پس از 17 روز فهمیدم دخترم در پزشکی قانونی کهریزک است. بعد به ما زنگ زدند که برای تحویل و دفن جنازه بیایید و مرا به کهریزک بردند و بقیه به بهشت زهرا رفتند و منتظر شدند. 

یک جنازه آوردند به من گفتند این دخترت است، گفتم رویش را باز کنید این دختر من نیست، شبنم هیکلی و چاق بود و دیدم یک پسر جوان است که بعدا فهمیدم مصطفی کریم بیگی بوده و بعد یک جنازه دیگر آوردند، دیدم هیکلش مثل شبنم است ولی نامردها نگذاشتند درست ببینمش تا چشمم به صورتش افتاد،کیسه را بستند، البته تا این کارها انجام شود، چهار بعد از ظهر شده بود. خواهرم از بهشت زهرا زنگ زد گفت هوا تاریک شده و همه رفته اند، فقط ما چند نفر مانده ایم. من هم به یکی از ماموران گفتم بهشت زهرا تاریک شده و همه رفته اند، پس کی میخواهید بروید؟ گفت ما خودمان می دانیم و به موقع می رویم.

یکی از مادران پرسید، شما تنها رفتید؟ پدر شبنم همراه شما نبود؟ مادر گفت من از پدر شبنم هفت ماه پیش جدا شده بودم و پدرش خبر نداشت. من به همراه دخترانم و خواهرانم دنبال کارهایش رفتیم. خلاصه آمبولانس راه افتاد و رفتیم بهشت زهرا قطعه 86، همه جا تاریک بود. می گویند جنازه را شستیم ولی می دانم دورغ گفتند، چون 5 دقیقه هم طول نکشید.

خلاصه ما را روی قبری بردند و یک لامپ روشن کردند و یکدفعه دیدیم تعداد زیادی که از خودشون بودند دور ما حلقه زدند، خواهرم گفت بگذارید ما رویش را ببنیم. کمی رویش را کنار زدند و زود جمع کردند و نگذاشتند من ببینم. گفتند کافیه! خلاصه جنازه را دفن کردیم و کسی هم خبردار نشد. ما را تهدید کردند که مبادا سر و صدا کنید و مراسم بگیرید. روز سوم مراسم نگرفتیم، ولی کمی غذا درست کردیم و پخش کردیم .

خلاصه چندین بار رفتم این دادگاه و آن دادگاه، با مادران دیگر رفتیم. خانوادهای زندانیان همه می آمدند. ولی تا به حال کسی جوابی به ما نداده است. البته آن روزهای اول از دفتر اطلاعات زنگ زدند و من را خواستند، رفتم توی خیابان ولیعصر چند نفر نشسته بودند گفتند چی شده، من هم تمام ماجر را گفتم. آنها هم تهدید کردند که بهتر است ساکت باشی.

مگر چه می خواستند که پاسخ شان کشتن بود. هیچ کس جواب مرا نداد. مگر من مادر نیستم، حتی بدیدن آقای دولت آبادی رفتم، اصلا محل نگذاشت و با اخم پرسید چه می خواهی؟ گفتم دخترم کشته شده. من می خواهم بدانم چرا؟ گفت کی دخترت را کشته؟ گفتم ماشین نیروی انتظامی در روز عاشورا. گفت کی این حرفها رو زده؟ گفتم همه مردم که دیدند. گفت خب حالا چکار کنیم، بیا دیه ات رو بگیر برو پیرزن. گفتم دیه نمی خواهم.

هنوز از خود میپرسم چرا؟ مگر دختر من یا بچه های دیگر چه گناهی کرده بودند؟


حکم ناعادلانه منصوره بهکیش و دیگر مادران پارک لاله را لغو کنید!



حکم ناعادلانه منصوره بهکیش و دیگر مادران پارک لاله را لغو کنید!



این روزها، با افزایش فشارهای خارجی بر جمهوری اسلامی، شاهد گسترش سرکوب بیشتر فعالان سیاسی، حقوق بشر، زنان، کارگران، دانشجویان و خانواده های جان باختگان و زندانیان سیاسی هستیم.

در راستای این موج گسترده فشار ها، منصوره بهکیش از خانواده جان باختگان دهه 60 و از مادران پارک لاله؛ در شعبه 15 دادگاه انقلاب به ریاست قاضی صلواتی و در مرحله بدوی به اتهام " اجتماع و تبانی بر علیه امنیت ملی از طریق تشکیل گروه مادران عزادار" و "تبلیغ علیه نظام" به چهار سال و شش ماه حبس  تعزیری محکوم شده بود. این حکم در مرحله تجدید نظر در شعبه 54 دادگاه انقلاب مورد بررسی قرار گرفت و اتهام تبلیغ علیه نظام در اتهام دیگر ادغام و به چهار سال حبس محکوم شد که مدت سه سال و شش ماه آن برای مدت 5 سال به تعلیق در آمد و مدت شش ماه از آن تعزیری و قابل اجراست و هر لحظه خطر دستگیری وی را تهدید می کند.

این حکم در واقع پاسخ دادخواهی این خانواده و سایرخانواده های کشته شدگان 33 سال گذشته است تا بتوانند بدین وسیله این خانواده ها را وادار به سکوت کنند تا شاید در ورای این سکوت، مانع شکل گیری و رشد و توسعه دادخواهی در جامعه شوند.

منصوره بهکیش، تنها به جرم دادخواهی و حمایت از خانواده هایی که فرزندانشان را از دست داده اند، به زندان محکوم شده است. حکم صادره زندان برای وی به جهت ایجاد فضای ترس و وحشت و وادار کردن بیشتر خانواده ها به سکوت است. سکوتی که در دهه 60 بر مردم مستولی شده بود و این سکوت بدترین شکنجه برای خانواده های جان باختگان در آن دوران بود، ولی دیگر زمانه عوض شده است و جمهوری اسلامی نمی تواند با ایجاد فضای رعب و وحشت، خانواده ها را به سکوت وادار کند. ممکن است با تهدید یکی را بترساند، ولی دهها تن دیگر سر بلند می کنند و خواهان پاسخ گویی می شوند. پاسخ گویی ای که راه گریزی بر جنایات حکومت اسلامی نیست و به پایه ای ترین خواسته های خانواده های جان باختگان قدیم و جدید تبدیل شده است.

حاکمان جمهوری اسلامی باید به هوش باشند و از تاریخ و سرنوشت دیکتاتورها درس بگیرند. سرنوشت دیکتاتورهای آرژانتین درس مهمی را به آنها یادآوری می کند، که جنایت مشمول زمان نمی شود. آنان به چشم خود می بینند که چگونه پس از سی و شش سال، دیکتاتورها محاکمه و محکوم شدند و جز این راه گریزی نیست و تمامی عوامل جنایات صورت گرفته در جمهوری اسلامی، دیر یا زود در پیشگاه مردم محاکمه و مجبور به پاسخگوی می شوند.

ما مادران پارک لاله، ضمن محکوم کردن حکم ناعادلانه منصوره بهکیش، از مردم شریف و آزاده ایران و همه نهادهای حقوق بشری بین المللی به ویژه آقای احمد شهید، گزارش گر ویژه حقوق بشر در ایران می خواهیم که از همه ابزارهای خود برای جلو گیری از اجرای این حکم ناعادلانه استفاده کنند و جمهوری اسلامی را برای لغو این حکم و سایر احکام حامیان مادران پارک لاله تحت فشار قرار دهند.

ما مادران پارک لاله یک بار دیگر ضمن تاکید بر سه خواست همیشگی خود، اعلام می کنیم که این حکم و سایر احکام مادران، نه تنها اراده ما را برای پیگیری خواست های دادخواهانه و به حق مان متزلزل نمی کند، بلکه عزم ما را در عهدی که با مردم برای رسیدن به خواسته های مان بسته ایم، مصمم تر و پایبندی مان را بیشتر می کند.


مادران پارک لاله ایران 

23 تیر 1391

عاشقان ایستاده می میرند !



عاشقان ایستاده می میرند!





گزارش سومین سالگرد پرواز امیر جوادی فر

باز خرداد و تیر خونین آمد. باز سالگرد 18تیر و رنج کهریزک آمد، باز بدن پاره پاره امیر و محسن و محمد آمد. باز بدن چاک چاک امیر در گرمای تیر سوزان دلها را به درد آورد.
امیرجوادی فر، جوانی هنرمند که شاعر و آهنگساز بود و در 18تیرماه سال 88 همانند سایر جوانان برای اعتراض به خیابان آمده بود تا فریاد بزند و به دست نیروهای سرکوب گر، به شدت زخمی و از ناحیه گردن و دست و پا زخمی شد.
ماموران از خانواده اش می خواهند که امیر را معرفی کنند، تا پس از چند سوال و جواب آزاد شود و پدر با این گمان که وضعیت پسرش را بغرنج تر نکند، پسرش را با دستان خود به کلانتری تحویل داد. دردی که پدر هنوز از آن می سوزد، ولی پدر فکر می کرد، مامورین انسان های خدمتگزار و قانون مدار هستند و نمی دانست که اکثر آنها، دشمنان قسم خورده مردم و آزادی هستند.

امیر را بعد از اینکه به کلانتری تحویل می دهند، به کهریزک منتقل می شود و در آنجا مانند سایر بازداشت شدگان تحت شدیدترین شکنجه های قرون وسطایی قرار می گیرد. فیلمی از امیر با پیراهن پاره پاره و بدنی زخمی و گردنی بسته از شکستگی وجود دارد.
امیر در یکی از اشعارش گفته بود: " عاشقان ایستاده می میرند" و در این فیلم امیر با بدنی چاک چاک، و سر و گونه آسیب دیده در کنار برادرش بابک ایستاده است. وقتی کهریزک لو می رود و زندانیان را به اوین منتقل می کنند، امیر به اوین نمی رسد و در راه تمام می کند.
امروز در سومین سالگرد مراسم امیر، به رسم هر سال، تعدادی از خانواده های جان باختگان، پدر محمد مختاری، مادر مصطی کریم بیگی، همسر علی حسن پور، خانواده یزدان پناه، پدر و خانواده محمدکامرانی فر، تعدای از مادران پارک لاله، تعدادی از مادران صلح، تعدای از دوستان و یاران امیر و تعدادی از جان به در بردگان بازداشت گاه جهنمی کهریزک، حضور داشتند.
ابتدا آهنگ "ای ایران" توسط مدعوین خوانده شد و در طی مراسم، آهنگ های یار دبستانی، آهنگی از شجریان، سرود کوهستان و نما آهنگی از امیر گذاشته شد و چکامه ای نیز از او خوانده شد. بابک و آقای جوادی فر، سخنرانی کوتاهی کردند و بابک چند بار شعرهای مختلفی از امیر و شعر و آهنگی که خود برای امیر ساخته بود، را خواند. در خلال برنامه متن کوتاهی نیز توسط یکی از مادران با این مضمون خوانده شد.  
" امیر عزیز، سه سال از رفتنت می گذرد، سه سالی که پر از درد و اندوه برای همه دوستان و خانواده و آشنایان و مردم با وفای کشورمان بود. ولی سه سال که در تاریخ کهن ما چیزی نیست، هزاران سال دیگر هم بگذرد، تا وقتی که نقشه ایران به روی جغرافیای زمین وجود دارد، یاد شما با مادران این مرز و بوم خواهد بود و نام شما بر بلندای تاریخ این سرزمین، خودنمایی می کند. ما مادران برای مان فرقی نمی کند نام مان چه باشد. بدان و آگاه باش که همیشه برای دادخواهی از تو و سایر همرزمان و جوانان میهن ایستاده ایم، زیرا از شما یاد گرفتیم که پرواز را به خاطر بسپاریم، حتی اگر پر پرواز را بشکنند.تقدیم به فرزندان پاک این سرزمین؛ امیر و محسن ها، محمد و مصطفی ها، سهراب و اشکان ها و هزاران گل سرخ دیگر. عاشقان ایستاده می میرند."
امسا ل، زمان برنامه  کوتاهتر از سال های قبل بود و بعد از پذیرایی شام، مهمانان از آقای جوادی فر و بابک و نامزد امیر و تعدادی از فامیل که در مراسم زحمت پذیرایی را برعهده داشتند، خداحافظی کردند.
نامش ماندگار و یادش گرامی و پر رهرو باد!

مادران پارک لاله
23 تیر
1391

دیدار مادران پارک لاله با خانواده میثم عبادی



دیدار مادران پارک لاله با خانواده میثم عبادی


 شاید بتوان گفت میثم، جوان ترین و اولین کشته شده سال 88 توسط عوامل جمهوری اسلامی است. جوانی که حتی به سن رای دادن هم نرسیده بود، ولی آگاهانه می دانست در کشورش چه می گذرد.
 با تعدادی از مادران و دوستان به دیدار خانواده میثم عبادی رفتیم. خانه ای کوچک در یکی از محلات فقیرنشین تهران که فقر از سر و روی محله می بارید. منطقه ای که در رژیم پهلوی حلبی آباد می گفتند و بعد دولت آباد و حالا کیان شهر نام گرفته است.خانه هایی کوچک که لابلای تعدادی درخت واقع شده بود، گویی به روستایی با مردمی محروم و نجیب و به ظاهر خاموش وارد شده ای.
 برخی از زنان خسته از کار روزانه در کوچه ایستاده بودند و ما را کنجکاو نگاه می کردند و برخی هم کنار تانکر آبی نشسته و مشغول شستن لباس ها و ظروف شان بودند و بچه ها نیز در خاک و خل بازی می کردند. از دری تنگ وارد خانه شدیم. دو اتاق و یک آشپرخانه کوچک که دیوارها با حلبی و کاهگل به هم چسبیده بود.
پدر میثم لباسی مرتب پوشید و به استقبال مان آمد و همه روی زمین کنار پدر نشستیم. مادر در خانه نبود و پس از دقایقی وارد خانه شد، زنی ریز نقش با چادری به دورش که کنار همسرش آرام و بی صدا روی زمین نشست. عکس های میثم بر در و دیوار خانه خودنمایی می کرد.
نگاه ما به عکس ها خیره شده و اشک چشمان همه ما را تر کرده بود و نمی توانستیم به چشمان معصوم اش خیره شویم. پس از حال و احوال پرسی و معرفی خودمان، از پدر می خواهیم که کمی راجع به خودش و میثم بگوید. پدر می گوید:" بچه ام را باخون دل بزرگ کردم، روزها و شبها در بیابان روی تریلی مردم رانندگی کردم، بدون اینکه بیمه و پشتوانه ای داشته باشم. گاه ماه ها و روزها مجبور بودم در جاده بمانم و راهی نبود که برای خانواده پول بفرستم و همسرم مجبور بود شکم بچه ها را با نان خشک و آب سیر کند، با سختی بسیار، ولی با سربلندی بچه هایم را بزرگ کردم. حالا بیایم در مقابل خون بچه ام پول بگیرم، من قاتل بچه ام را می خواهم.
" این حرف های مردی است که طبق گفته خودش 55 ساله است، ولی به قدری شکسته شده که به نظر 70 ساله می آید. می گفت:" از وقتی میثم کشته شده، همه ما داغون شدیم. آخر او پسر کوچک خانواده و برای همه خیلی عزیز بود. پس ازکشته شدن میثم خواهرش بیمار و تمام گوشت تنش آب شد. حرف هم نمی تونیم بزنیم، چون مدام مزاحم ما می شوند و تا به حال هم نگذاشته اند مراسمی برایش بگیریم.
 پدر می گفت: "روزهای اول می آمدند و با دروبین و تجهیزات اینجا می نشستند و هی سوال و جواب می کردند و گفتند پسرت بسیجی بوده و به دست مردم کشته شده است، ولی من هیچ گاه قبول نکردم و گفتم پسرم بسیجی نبوده و به دست یک بسیجی کشته شده است. آنها هم دایم مرا تهدید و احضار می کردند". پدر همان طوری که صحبت می کرد، چانه اش می لرزید و چشمانش دایم پر از اشک می شد.
میثم در روز 23 خرداد، بعد از اعلام نتیجه انتخابات، در خیابان ولی عصر به ضرب گلوله یک مامور بسیجی کشته شد. گلوله به شکم او اصابت کرد و او را به بیمارستان جواهری خیابان زرگنده بردند و بعد از سه روز جسد بی جانش را از سردخانه کهریزک تحویل خانواده دادند و در قطعه 256 بهشت زهرا دفن کردند.
پدر میثم باز ادامه داد:" گلوله به شکمش خورده بود، ولی از شکم تا زیر گردنش را شکافته بودند. جسد را تحویل دادند و گفتند نباید در محل سر و صدایی بکنید، ما هم به بهشت زهرا رفتیم، ولی مردم وقتی فهمیدند، در آنجا تظاهرات راه انداختند و من هم از مردم ممنونم که با ما بودند و دلداری مان دادند. امسال هم گفتند اگر مراسم بگیرید، باید مامور بفرستیم که مواظب باشند و منهم قبول نکردم." حکومت برای لوث کردن اعتراض های مردم گفته بود کسانی که در سال 88 به خیابان آمدند و اعتراض کردند، تعدادی مرفه بی درد بودند!!!.
واقعا میثم و میثم ها، مرفه بی دردند؟ به خانه هر کدام از کشته شدگان سال 88 که وارد می شویم، نه از رفاه و برج های آن چنانی زعفرانیه اثری است و نه از بی دردی. اغلب از خانواده های زحمتکش و شریف و آگاه جامعه هستند که نداری را با گوشت و پوست و استخوان شان لمس کرده اند و به دلیل داشتن آگاهی، حاضر نشده اند ظلم و تبعیض و بی عدالتی را بپذیرند و تا مرز کشته شدن نیز پیش رفته اند و میثم نیز یکی از این بچه ها بود.
 میثم به جای درس خواندن، تصمیم گرفته بود کمک حال خانواده باشد و در یک خیاط خانه کار می کرد. پدر به علت آرتروز گردن، دیگر توان رانندگی روی ماشین های سنگین را نداشت و میثم 17 ساله، کمک حال پدر و نان آور خانه شده بود. پدر تمام سال های جوانی اش را در کوه و کمر، در جاده ها کار کرد تا خانواده اش محتاج کسی نباشند، ولی دریغ و درد از دستان خون باری که کوچکترین گل خانواده را با بیرحمی تمام از شاخه چید و تمام خانواده را در ماتم فرو برد.
پدر از نازنین پسرش می گوید که چگونه در سه سالگی مادرش را به علت بیماری از دست می دهد و میثم در دامان زنی مهربان بزرگ می شود. زنی که ساکت و غمگین نشسته بود و تمام مدت کلامی نگفت ولی نگاه دردمندش حرف های بسیاری داشت. پدر گفت: "به میثم گفته بودم درست را ادامه بده، ولی می خواست کار کند تا به من کمتر فشار بیاید و در روزهایی که تبلیغات ریاست جمهوری بود، در تظاهرات سبز شرکت کرد.
 اوایل من خبر نداشتم که او چکار می کند، تا اینکه یک شب از پارچه های سبزی که به گردن می انداختند، متوجه موضوع شدم. میثم با اینکه خیلی جوان و کم سن و سال بود، ولی خیلی شجاع و مردم دوست بود و آن روز که رییس جمهور سخنرانی داشت، به خاطر خانمی که مامور بسیجی به او گیر داده بود، وارد میدان شد تا دختر را نجات دهد، که جان خود را از دست داد. پدر گفت: " من چیزی ندارم که از دست بدهم، این وضع ماست، توی این محل همه مثل هم هستیم و من از خون بچه ام نمی گذرم. گرچه جواب ما را نمی دهند و به ما زور می گویند و تهدید می کنند، ولی من حرفم را می زنم، من قاتل بچه ام را می خواهم. وای بر کسانی که چشمان خود را به روی حقیقت بسته اند و تصور می کنند با پرداخت دیه یا با تهدید و ارعاب، می توانند خانواده ها را ساکت و آرام کنند. در حالی که بیشتر این خانواده ها می خواهند بدانند چرا و چگونه و چه کسانی در قتل فرزندان شان دست داشته اند و به هیچ وجه زیر بار این پیشنهادها و فشارها نمی روند. مادران پارک لاله 28 تیرماه 1391