۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

نامه ی دیگری برای زینب

نامه ی دیگری برای زینب



زینب جان دوستت داریم و برای آزادی ات تلاش می کنیم!
ترا نمی شناسم، فقط قصه ات را شنیدم. البته قصه تو مانند قصه های دیگر نیست چون زندگی ات مانند دیگران نیست.
تو دختری از سرزمین کوهستانی و تهیدست کشور من هستی. سرزمینی که مردمانش همواره مورد تبعیض واقع شده اند. تو امروز در زندانی و ما هم در زندانی بزرگ تر. تو امروز اسیر یک چهار دیواری با میله های سرد و قطور به نام زندان دیزل آباد و اوین هستی، ولی اندیشه را که نمی توان زندانی کرد.
هم چنان که قصه و آوازه ات از پشت دیوارهای بلند به پرواز در آمده و به گوش ما رسیده، تا امروز با اینکه تو را از نزدیک نمی شناسم، می خواهم برایت نامه بنویسم.
شاید میلیون ها زن و دختر کرد در دنیا، در ایران و عراق و ترکیه و سوریه زندگی می کنند، ولی داستان شان، داستان تو نیست. قصه تو، قصه رنج و درد مضاعف یک زن و یک دخترکرد است.
تو را به جرم بودن در پژاک زندانی و محکوم به اعدام کردند، ولی ازخود نپرسیدند چرا او به پژاک رفت، چرا همانند هزاران دختر هم سن و سال خود به دانشگاه نرفت و یا همسری اختیارنکرد و در گوشه ای از این سرزمین به زندگی روزانه در کنار همسر و فرزندان دل نبست.
عزیزکم، قصه ات را بارها شنیدم و امروز نامه ای که هم بندی ات برایت نوشته بود را خواندم و از سادگی و مهربانی ات و از رنجی که می بری بیشتر آگاه شدم و قلم ام به جوشش افتاد تا دو سه خطی برایت بنویسم.
این نوشتن ها ممکن است خیلی ها را خوش نیاید، البته آنهایی که به خود اجازه می دهند به جای من و تو فکر کنند.
زینب جان می دانم ظلم زیادی در حق تو شده و زندگی ات مانند نور لرزان یک شمع در معرض باد است، ولی تو با مقاومت نه تنها شکنجه، که حتی مرگ را نیز به سخره گرفتی.
نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم، فقط اکنون که قلم در دستانم می لرزد، امیدوارم روزی از همین روزها آزاد شوی و نامه ام را بخوانی.
نامه کسی را که نمی شناسی و من هم نه تو و نه سرزمین ات و نه شهر و روستایی که در آن زاده شدی، چون آنچه از تو و زادگاهت می دانم، نوشته هایی است که خوانده ام. از دلاوری زنان و مردان سرزمین تو که سالها با ظلم و ستم روبرو شدند و همواره در مقابل زورگویان ایستادند و بارها و بارها عاشقانه مرگ ایستاده را بر زندگی خوابیده ترجیح دادند، تا اندیشه شان نابود نشود و سینه به سینه نقل شود.
عزیزم، این اندازه می دانم که تو زاده سرزمینی هستی که در گوشه ای از نقشه کشورم ایران، به نام کردستان واقع شده که در عین داشتن ثروت هنگفت، هماره مردمش در رنج بوده و هستند و قاتق نان شان خون دلشان است.

تو را می زنند و تهدیدبه تجاوز می کنند و برایت حکم اعدام صادر می کنند، با این خیال که شاید تو آخرین دختری باشی که سر به عصیان بگذاری و در مقابل شان بایستی.
حکم اعدام برای دختری جوان که عاشق زندگی انسانی و بودن است. دختری با طبعی بسیار لطیف که حیوان ها و طبیعت را نیز خیلی دوست دارد و آزارش حتی به مورچه هم نمی رسد. باید کسانی که قلم به دست گرفته و چنین احکامی برای آدم هایی همچون تو صادر کرده اند، از خود شرم کنند.
عزیزکم، این نامه را برایت نوشتم، نامه ای که شاید میلیون ها هم وطنت این روزها می خوانند، ولی تو از آن ها خبر نداری.
می خواهم فقط بدانی که مادران و خواهران و دوستان بسیاری در گوشه گوشه این جهان داری که دوستت دارند. دوستانی که شاید از نظر فرهنگ و زبان و آداب و رسوم با تو متفاوت اند، ولی همچون تو دارای اندیشه های والای انسانی هستند. کسانی که می خواهند اندیشه زندانی نشود و طناب دار بر گردن کسی نیافتد و همه مانند هم، یکسان باشیم و برابر.

پگاه آزادی (از مادران پارک لاله)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر