۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

وحشت از حضور بر خاک جان باختگان!

وحشت از حضور بر خاک جان باختگان!

سال هاست که مادران و خانواه های جان باختگان، جمعه آخر سال را به خاوران می روند تا آنجا را بیارایند، گل و سبزه و لاله و سنبل بکارند و سرتاسر خاک را آب یاری و تزیین کنند و بهار را به عزیزان شان خوش آمد گویند. آخر مادران همیشه قبل از سال نو خانه ها را می آرایند و سفره هفت سین می چینند تا همراه فرزندان شان شادی کنند. حال که فرزندان دلبندشان در خاک خفته اند و مادران هم توان سابق را از دست داده اند، این حداقل کاری است که ما جوان ترها می توانیم در حق شان انجام دهیم تا خاوران را حفظ کنیم و با پاشاندن گل و سبزه در گوش و کنارش، دل دردمند شان را کمی شاد کنیم و با خواندن شعر و سرود و ترانه، خاطرات روزهای باهم بودن با فرزندان شان را زنده کنیم.

امسال قرار گذاشتیم پنج شنبه آخر سال به خاوران برویم تا شاید بتوانیم دستی به سر و صورت خاک شان بکشیم و بهار را به خانه هایشان ببریم. همه چیز از گل و سوسن و سنبل را مهیا کردیم و راهی شدیم. در راه نگران برخوردهای خشن نیروهای امنیتی بودیم ولی دل قرص کردیم که امروز کاری به کارمان نخواهند داشت. متاسفانه از زیرگذر خاوران، اوضاع غیر عادی را حس کردیم. وقتی به خیابان لپه زنک رسیدیم، حضور ماشین های ون سبز و سفید و سیاه نیروی انتظامی و آمبولانس و چرثقیل و تعداد زیاد نیروهای امنیتی قلب مان را به درد آورد که از جان ما چه می خواهند. برایمان عجیب بود که چرا امروز اینجا را بسته اند! از ما اصرار بر ماندن و از آنها تهدید بر رفتن. گفتند امروز خاوارن تعطیل است، فردا بیایید. گویی خاوران نمایشگاهی است که می توان تعطیل اش کرد. بالاخره ما را با دلی پر خون، از ایستادن منع کردند و آرام آرام به سمت تهران راه افتادیم و منتظر، شاید دیگران برسند و بتوانیم با هم اعتراض کنیم و راه بگشاییم.

جمعه آخر سال هم همین منوال بود. تعداد زیادی از خانواده ها به این امید که راست گفته اند و می توانند دیداری با عزیزان شان تازه کنند، رفتند، ولی باز با دیوار نیروهای امنیتی مواجه شدند و تعدادی از خانواده هم مورد اذیت و آزار بسیار قرار گرفتند. روزهای بعد نیز برخی از خانواده ها رفتند و توانستند بالاخره دیداری تازه کنند و گل هایی هر چند اندک بر خاک شان بگذارند. آری خاوران تعطیل شدنی نیست و تا زمانی که ما خانواده ها هستیم، آنجا خواهیم رفت، هر چند بارها ما را برگردانند و بگیرند و ببندند و تهدید کنند.

پنج شنبه گذشته پس از ممانعت از حضور در خاوران، به سمت بهشت زهرا راه افتادیم. آن روز قرار بود برای گرامی داشت یاد جان باختگان سال 88 نیز در آنجا گرد هم آیند. بهشت زهرا حال و هوایی دیگر داشت و بیشتر به پادگانی شبیه بود. بسیاری از خیابان ها را بسته و یا باریک کرده بودند، تا رفت و آمد ماشین ها را کنترل کنند. ابتدا سراغ پدر نازنینم رفتم. پدری که غم از دست دادن بچه ها، هیچگاه رهایش نکرد و با فکری سراسر تشویش و دلهره از زندان و داغ و درفش، زندگی را وداع گفت. بعد سراغ دو برادرم محمد و محسن رفتم. محمد را در اسفند سال 60 کشتند و در قطعه 91 دفن کردند و محسن را نیز در سال 64 و در قطعه 99. بعد سری به قطعه 33 زدیم ولی برخلاف سال قبل هیچ خبری از نیروهای امنیتی نبود و توانستیم از ماشین پیاده شده و بر مزار تنی چند از جان باختگان گل بگذاریم. بعد سراغ جان باختگان سال 88 رفتیم. درب شمالی منتهی به قطعات 257 نیز بسته بود و مسیر را ناآشنا می کرد. آنقدر چرخ زدیم تا بالاخره آنجا را یافتیم. قطعه 256 پر از جمعیت بود و گورهای بسیاری را برای دفن آماده کرده و مردم عزادار جمع شده بودند. با تعجب از اینکه چطور این قطعه را، آنهم در این روزها به عنوان قطعه جدید در نظر گرفته اند. شلوغی محیط، حضور نیروهای امنیتی را کمرنگ نشان می داد.

سراغ ندا آقا سلطان رفتیم. مردی تنومند و بد هیبت، چهار زانو پایین قبر ندا نشسته بود و به محض اینکه خم شدم تا گلی بگذارم، با پرخاش ما را از گذاشتن گل منع کرد. پس از اصرار ما، نیروهای امنیتی یکی یکی پیدایشان شد و ما را از آنجا دور کردند. سراغ اشکان سهرابی رفتیم و چند گل سرخ برایش پرپر کردیم، جالب این بود که مانعی ایجاد نکردند، قصد داشتیم سراغ سهراب برویم ولی چشم های از حدقه در آمده نیروهای امنیتی ما را دنبال می کرد و تصمیم به بازگشت گرفتیم. یک اتوبوس نیروی انتظامی نیز با پارک دوبل ما را در منگنه گذاشته بود که با کمک نیروهای حافظ امنیت، توانستیم به در آییم. این شیوه جدیدشان بود که بدون حضور آشکار، مردم را از جمع شدن بر خاک جان باختگان محروم کنند. آنقدر از مردم گوشه و کنار وحشت داشتند که نمی دانستند چه باید بکنند. با این تصور که مردم متوجه ترس و وحشت آنها نمی شوند ولی همه نگاه ها به آنها بود. نه تنها نگاه های نیروهای امنیتی، بلکه مردم کنجکاو نیز نظاره گر اوضاع بودند. از دوستان دیگری نیز بعدها شنیدم که تمامی آن روز همین برنامه بوده است و بعداز ظهر خاک اشکان و سهراب و دیگران را هم به همان شکل اشغال کرده بودند تا بدون سر و صدا از تجمع مردم جلوگیری کنند. البته موفق به این کار شدند، ولی تمامی مردم متوجه ترس و وحشت آنها نیز شدند. در روزهای پایانی سال که مردم عادی حضوری گسترده در بهشت زهرا دارند، امکان مسدود کردن به شیوه خاوران و یا زمان های خاص در بهشت زهرا را ندارند و ناچارند که برای توجه کمتر مردم، روش های دیگری را بکار گیرند، ولی غافل از اینکه مردم هوشیارترند و نمی توانند وحشت خود را از مردم عادی مخفی نگاه دارند.

امروز نیز با تنی چند از مادران و همسران به خاوران رفتیم. ظاهرا هیچ خبری از نیروهای امنیتی نبود. خوشحال که بالاخره توانسته ایم برای خوشامد گویی نوروز، قدم به خاوران گذاریم. گل ها را بغل بغل با خود بردیم و آنجا را گل باران کردیم و ناراحت که کاش گل های بیشتری گرفته و آنجا را می آراستیم. گل ها را گذاشتیم، سنگ و کلوخ های نشانه گذاری شده مادران را که دوباره به هم ریخته بودند، مرتب کردیم و سرود خاوران و مرغ سحر را با هم زمزمه کردیم. زمانی نگذشت و قصد رفتن داشتیم که دو مامور نیروی انتطامی آمدند و با تهدید از ما خواستند که آنجا را ترک کنیم. البته قبل تر مردی در آن حوالی می چرخید و احتمالا خبر داده بود. مامورین ما را به دنبال خود کشاندند و یکی از آنها که جوان تر بود، مدارک ماشین را گرفت و از ما خواست که برای تحویل مدارک به کلانتری برویم. بیرون که رسیدیم، مامورین وزارت اطلاعات هم سر رسیدند. رییس شان با پرخاش سمت من آمد و گفت: "تو دست از این کارهایت بر نمی داری، مثل اینکه تنت می خارد". گفتم: شما معلوم نیست قصدتان از این کارها چیست، شما تکلیف خودتان را هم نمی دانید، پنج شنبه و جمعه که خاوران را محاصره کردید و نگذاشتید خانواده ها بیایند، امروز دیگر چه مشکلی دارید. مگر ما چند نفریم که شما اینقدر نگران شده اید. گفت: "شما سرود خوانده اید"، گفتم:"سرود خواندن ما چه ربطی به شما دارد. کجای دنیا سر خاک رفتن و شعر و ترانه و سرود خواندن جرم است." خودم را کنترل کردم و خفقان گرفتم مبادا مادر برآشوبد و حالش خراب شود. آخر چطور شد که صدای ما پنج نفر به آنها رسید و خوابشان را برهم زد و اینچنین آشفته و شتابان خود را به خاوران رساندند. آنها برای گرامی داشت یاد عزیزان شان هر کاری دلشان می خواهد می کنند. آدم جمع می کنند، اتوبوس پر می کنند، هزاران غریبه را به سر خاک می آورند، با بوق و کرنا روضه می خوانند، تمامی مردم دور و بر را مجبور می کنند که صدایشان را بشنوند، بدون اینکه بپرسند علاقه ای به شنیدن این صداها دارند یا نه. ولی ما را از حداقل حقوق شهروندی مان محروم می کنند. حتی نمی گذارند به ساده ترین شکل ممکن به دیدار عزیزان مان برویم. امروز می رویم، می گویند فردا بیایید، فردا می رویم، می گویند روز دیگر بیاید، گل می گیریم، می گویند گل نیاورید، سنگ می آوریم، می گویند سنگ نیاورید، شعر می خوانیم، می گویند شعر نخوانید. واقعا برایم جوای سوال است که با این همه قدرت و یال و کوپال، چرا اینقدر از ما می ترسند.

بالاخره ما را به کلانتری 177 خاور شهر بردند. تمامی مدارک و موبایل ها و مشخصات و آدرس و تلفن را گرفتند و ساعت ها ما را بدون توضیح نگاه داشتند. مادر لطفی ضربان قلبش شدید شده بود و قرصی نیز همراه نداشت. ما نگران حالش بودیم و آنها بی توجه به این موضوع. با آرام بخشی او و خودم را آرام کردم. هر کدام در حال انفجار بودیم ولی سعی می کردیم خودمان را کنترل کنیم تا برای دیگری مشکلی پیش نیاید. به مامور ارشد وزارت اطلاعات گفتم: "سال قبل هم همین کار را با ما کردید، نه تنها قبل از عید مانع ما شدید، بعد از عید هم ما را برگرداندید. شما فکر می کنید که با زور می توانید همه چیز را مهار کنید. در حالیکه با این شیوه ها جز اینکه داغ ما را تازه تر کنید کار دیگری انجام نمی دهید. بدانید که با این شیوه نه تنها ما را از آمدن منصرف نمی کنید، بلکه مشتاق تر می کنید.". بالاخره بعد از ساعت ها انتظار، مامورین وزارت اطلاعات رفتند و اجازه دادند که مدارک را به ما پس دهند و برگردیم. پس از رفتن آنها مامورین نیروی انتظامی می خواستند دل ما را به دست آورند و می گفتند این برخوردها را از ما نبینید، آن جوانک هم شرمنده از برخوردش بود ولی غرورش اجازه نمی داد که از ما عذرخواهی کند. بالاخره از آن کلانتری کذایی بیرون آمدیم و مادر لطفی هم برای اینکه روز را با خوشی به پایان برسانیم، ما را به نهار دعوت کرد. با اینکه اذیت شده بودیم و کلافه از برخوردهای خشن آنها، ولی همه راضی و خوشحال به خانه هایمان بازگشتیم، زیرا بدون اینکه بخواهیم، با دست خودشان صدای ما را به گوش بسیاری رساندند.

آری حکومت تصور می کند که با این روش ها می تواند ما را خسته کند و از راه بیاندازد، ولی مطمئن باشد که ما در کنار هم خواهیم ماند و خاوران و خاوران ها را زنده نگاه خواهیم داشت، حتی اگر خاوران را از ما بگیرند. ممکن است چند صباحی جلوی ما را سد کنند، درب خاوران را ببندند، مادران را فرسوده کنند یا دق دهند، ولی به خوبی آگاهند که به جای مادران، جوان تر ها به میدان خواهند آمد. هر چه بگیرند و شکنجه کنند و بکشند، دایره دادخواهان را بزرگ تر می کنند. هم اکنون نیز پس از کشتار مردم در سال 88، مادران پارک لاله(عزادار) دادخواه تمامی جنایت های این سی و دو سال شده اند.

بالاخره روزی مردم به ستوه آمده، تمامی ملاحظات را کنار خواهند گذاشت و تمامی جنایت کاران را به اتهام جنایت علیه بشریت به دادگاه خواهند کشاند و آن روز زیاد دور نیست.

یاد تمامی جان باختگان راه آزادی و عدالت و برابری گرامی باد

منصوره بهکیش
پنجم فرودین 1390


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر