۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

به دنبال گم شده خود ایستاده ام و پاسخ می خواهم ! دلنوشته ای برای اکرم عزیز

!به دنبال گم شده خود ایستاده ام و پاسخ می خواهم



اینجانب اکرم نقابی مادر سعید زینالی هستم. پسرم را که دانشجوی کامپیوتر بود بدون هیچ توضیحی در 23 تیرماه 1378 از منزل ربودند و تا به حال از وضعیت او بی خبریم. از آن زمان تا به حال هر کجا که می شد پیگیری کردیم، از کلانتری ها، وزارت اطلاعات، دادگاه انقلاب، دادستانی، وزارت کشور و بیت رهبری و ... رفتیم و هنوز هیچ مقام مسوولی پاسخ درستی به من و همسرم نداده و مسوولیت این عمل غیرانسانی را به عهده نگرفته است. از آن زمان پدرش را نیز از کار برکنار کردند و هنوز هیچ پاسخی به ما نداده اند.
من و پدرش هفته گذشته نیز برای هزارمین بار به داستانی تهران مراجعه کردیم تا شاید بتوانیم با دادستان ملاقات داشته باشیم یا پاسخی از مقام های مسوول قضایی در مورد پسرم دریافت کنیم، ولی پس از معطلی بسیار، پاسخ درستی به ما ندادند و گفتند شنبه مراجعه کنید. شنبه 28 بهمن نیز مراجعه کردیم ولی ساعت ها ما را پشت درب نگاه داشتند و گفتند موضوع را پیگیری می کنند و تماس می گیرند و در نهایت یک شماره تلفن به ما دادند که اگر تماس نگرفتیم، خودتان پیگیری کنید.
ما می خواهیم بدانیم:
1-     چرا پسرم را در 23 تیرماه 1378 از خانه ربودند؟
2-     چه ارگانی او را بازداشت کرد و در کجا زندانی شد؟
3-     حالا در چه وضعیتی است؟
-          اگر زنده است، به ما اطلاع دهند.
-          اگر او را کشته اند، پاسخ دهند که در چه زمانی و چگونه و توسط چه ارگانی کشته شده و در کجا دفن شده است.
4-     چرا همسرم را پس از بازداشت پسرم از  13 سال پیش از کار برکنار کردند؟

اکرم نقابی
30 بهمن 1391
--------------------------------------------------------------------
 

دلنوشته ای برای اکرم عزیز



اکرم، دوست من، با تمام وجود درد و رنجت را حس می کنم. چرا که من یک مادرم. نمی دانم چگونه 14 سال بار این غم سنگین وجان فرسا را بدوش کشیدی و بی وقفه به دنبال جگر گوشه ات، کجا که نرفتی؟ به چه کسانی که روی نینداخته ای؟ چه نذرها که نکردی؟ اگر کفش آهنی به پا داشتی، آن کفش الان با زواری در رفته، داستان غم انگیزی از این رنج نامه می گفت. رنجی که پایان نیافته وهنوز ادامه دارد. ای کاش یک گوش شنوا بود. ای کاش از میان این دژخیمان حداقل یک نفر پیدا می شد که قلبی درسینه داشت.
اما زهی خیال باطل! (از دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست)
من مادر، سالها پیش وقتی فرزندم کوچک بود، بمدت یک ساعت او را گم کردم، دنیا در نظرم تیره وتار شد. الان بعد از سالها هنوز نتوانسته ام آن شوک یک ساعته را از ذهنم پاک کنم، تو چگونه می توانی این مصیبت را تحمل کنی؟ امید تو را سر پا نگه داشته و این کور دلان وبی رحمان پس از 14 سال هنوز با احساس تو وآن پدر رنجدیده، بازی می کنند وحاضر نیستند حقیقت را بگویند.
آیا سعید عزیزت زنده است ؟
آیا خدای ناکرده او را کشنه اند؟
حد اقل آدرسی بدهند تا توی مادر بدانی برسرِ کدامین گور باید اشک بریزی ومویه کنی؟
 سالها از پایان جنگ می گذرد اما هر زمان که پاره استخوانی پیدا شود با تشریفات و احترام آن را به خانواده تحویل می دهند تا به خاک بسپارند.
این کمترین حق یک مادر نیست؟
تا کی می خواهید از شکنجه دادن ورنج این مادر لذت ببرید؟ 
آیا این را باور دارید که به دنیا هر چه را بدهی همان را دریافت خواهی کرد؟ چه پرسش احمقانه ای شما چه چیز را باور دارید و به چی اعتقاد!

به امید روزی که هر کس پاداش وجزای اعمالش رابگیرد
به امید آن روز
یکی از مادران پارک لاله
1/12/91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر