۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

سنگ قبر


سنگ قبر

گل کو - توي بهشت زهرا ديده بودمشان. روي سنگ قبري نشسته بودند. زن شكسته تر از مرد بنظر ميرسيد .عمق چشمانش پر از غم بود. زن مرا به ياد مادرم مي انداخت، مادر نيز چشمان غم زده اي داشت كه هميشه به دوردست ها خيره مي ماند. هيچ گاه شادي را در چشم هايش نديده بودم، حتا در عكسهاي جواني اش، در آخرين لحظات عمرش نيز آن غم در چشمان كم فروغ اش ديده مي شد.

موهاي جو گندمي و عينك ذره بيني مرد مرا به ياد معلم ادبيات پيشين مي انداخت. چيزي در وجودشان بود كه مرا به سوي شان مي كشاند مثل يك آشناي قديمي، يك دوست، يك همسايه.

به سنگ قبر نزديك مي شوم. روي سنگ شعري از فروغ نوشته شده است .شعر مرا روي سنگ مي نشاند.

گل هايي را كه براي مادر مي بردم روي سنگ قبر مي گذارم. زن به دقت به من مي نگرد و مي پرسد از دوستان اش هستي؟

توان نگاه كردن به آن چشم ها را نداشتم، سكوت مي كنم! زن آهي مي كشد و مي گويد : مي داني آن روز صبح كه به دانشگاه رفت ديگر باز نگشت و فردا و فردا و فرداهاي ديگر نيز باز نگشت؛ تا چند وقت بعد كه جسدش در پزشكي قانوني پيدا شد. پرونده اي كه بسته شد بي آن كه باز شود.

‍زن آه مي كشد ....

مرد گل ها را با ظرافت دور سنگ مي چيند.

معلم اخراجي است و ادبيات درس مي داد از معلمان پيشگام بود. او مي گويد: دخترم نيز چون من فكر مي كرد. علوم انساني مي خواند و اهل شعر و ادبيات بود .

آنان ماهي يك بار به دخترك شان سر مي زنند و با هم برايش فروغ مي خوانند.

اگر به خانه من آمدي
براي من
اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از ان
به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر