۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

گزارشی از دیدار با خانواده علیرضا صبوری

گزارشی از دیدار با خانواده علیرضا صبوری



با تعدادی از همراهان به دیدار مادر و خانواده علیرضا صبوری یکی از آسیب دیدگان سال 88 رفتیم. خانواده ای که تمام رنج های این چهار سال را به تنهایی و در سکوت به دوش کشیدند. علیرضا صبوری در 25 خرداد سال 88 در میدان آزادی از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و یک سال پیش در غربت و تنهایی در کشور امریکا زندگی را بدرود گفت.

در ابتدای ورود با حیرت، ولی با محبت پذیرای ما شدند، زیرا در این چند سال و مخصوصا بعد از مرگ علیرضا کسی به دیدارشان نرفته و به دلایلی خود نخواسته بودند. بعد از پذیرایی به رسم همه ایرانیان کم­کم باب صحبت باز شد، همه حرف ها راجع به علیرضا بود.

مادر به تلخی می خندد و می گوید:" علیرضای شاد و شیطون همه چیز من بود، هنوز خنده اش، حرف زدنش و غذاخوردنش جلوی چشم من است. من این مدت فقط با خاطرات علیرضا زندگی کردم، حتی وقتی به امریکا رفت، هر روز با هم از طریق اینترنت صحبت می کردیم و لحظه به لحظه کارهای خودش رو به من می گفت و می خندید.

علیرضا همانند سایر جوانان همسن و سال خود به خاطر به دست آوردن کوچک­ترین حق طبیعی یک انسان، به خاطر دفاع از آزادی های شهروندی و حق اعتراض، به خیابان رفت تا همراه سایر مردم معترض صدای خود را به گوش مردم ایران و جهان برساند. ولی صدای او و سایر معترضان با سفیر گلوله آتشین به خاک و خون کشیده شد.

علیرضا زمانی که می خواست زخم یک جوان مجروح دیگر را با دستمال ببندد تا جلوی خون­ریزی او را بگیرد، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و خانواده 45 روز از علیرضا بی­خبر بودند. به گفته مادر، از علیرضای شاداب من تنها قاب عکسی به روی دیوار خانه مانده و چهره خندان او گواه این گفته است.
  
مادر می گوید:" روز 25 خرداد علیرضا به خیابان رفت و شب برنگشت. همه نگران بودیم. خواهرش می گفت:" آن شب را تا صبح توی خیابان ها چرخیدیم و از فردا به همه جا سر زدیم. هیچ جایی نشانی از علیرضا پیدا نکردیم. چند روز بعد یکی با موبایل علیرضا زنگ زد و گفت موبایلش را در چمن های میدان آزادی پیدا کرده ولی از خودش خبری نداریم. به کلانتری رفتیم و برای او پرونده درست کردیم و به همه جا حتی بیت رهبری فرستادیم. وقتی به افسر پرونده گفتیم یکی موبالش را در میدان ازادی پیدا کرده و به ما تحویل داده، گفت چرا او را ول کردید و تحویل اش ندادید، حتما همان شخص علیرضا را کشته است. گفتم اقای افسر شما این گونه فکر می کنید که قاتل بیاید و موبایل او را تحویل خانواده دهد! که چه شود؟

مادر می گوید:" هر چه بیشتر می گشتیم، کمتر به نتیجه می رسیدیم. تا این که بعد از 45 روز از بیمارستانی با ما تماس گرفتند و گفتند علیرضا این جاست، ما بلافاصله به بیمارستان رفتیم، بله خود علیرضا بود ولی به خاطر اصابت گلوله قدرت تکلم اش را از دست داده بود. آن طور که به ما گفتند، چند نفر علیرضا را نیمه شب 25 خرداد به بیمارستان رسانده بودند و کادر بیمارستان و دکترهای انسان دوست علیرضا را تحت عمل جراحی قرار داده اند ولی علیرضا در کما بود و بعد از 45 روز به هوش می آید و فقط می تواند یک شماره و آن هم ناقص به پرستار بدهد و بعد دیگر قادر به حرف زدن نبوده است. پرستار نیز با پس و پیش کردن شماره ها بالاخره ما را پیدا می کند. 
مادر باز می گوید:" البته ما به همه گفتیم علیرضا تصادف کرده و از آن می ترسیدیم که اگر حرف بزنیم، علیرضا را ببرند، چون توی بیمارستان می گفتند چند بار ماموران برای پیدا کردن مجروحان به بیمارستان حمله کرده اند و هر بار کادر بیمارستان با پنهان کردن آنها، جان­شان را نجات داده اند. مادر می گوید: دکتر جراح به ما گفت گلوله به پیشانی­اش اصابت کرده است و ترکش های آن منفجر و پشت سرش پخش شده است و ما نمی توانیم گلوله را بیرون بیاوریم و فقط قسمتی از خون لخته شده  را خارج کرده ایم، ولی خطرناک نیست و یکی از ترکش­ها که جای بدی بود را بیرون آورده­ایم. چون بیمارستان امن نبود، علیرضا را از بیمارستان به خانه آوردیم و در خانه مورد معالجه قرار گرفت. اوایل روی گردنش سوراخی ایجاد کرده بودند و غذا را از طریق لوله به علیرضا می­دادیم و بعد می توانستیم با قاشق به او غذا بدهیم. فیزیوتراپی هم می شد و هفته ای یک­بار نیز دکتر ویزیت می­کرد تا این­که  حالش بهتر شد.


یکی از مادران راجع به مهاجرت علیرضا سوال می­کند. مادر گفت:" وقتی علیرضا بهتر شد، کم­ کم اطرافیان گفتند ماندن علیرضا در ایران خطرناک است و امکان دستگیری اش وجود دارد و بهتر است که او از ایران برود. مادر گفت: به خاطر این حرف ها علیرضا را به ترکیه فرستادیم که از آن جا به المان برود تا خیال­مان راحت شود، زیرا تعدادی از فامیل ما در آلمان هستند. علیرضا را فرستادیم و یک­سال در ترکیه بود و خواهرش از او پرستاری می کرد و بعد از طریق UN علیرضا را به امریکا فرستادند. ما نگران شدیم و یکی از فامیل به امور پناهندگان مراجعه کرد و گفت علیرضا بیمار است و به تنهایی نمی تواند زندگی کند و می خواهیم به آلمان برود، ولی گفتند آلمان ظرفیت­اش تکمیل شده است.

مادر ادامه می دهد: در آمریکا نیز در یک بیمارستان وابسته به دانشگاه هاروارد که بیشتر پزشکان­اش پرفسور و ایرانی هستند، بستری شد. علیرضا خیلی خوشحال بود و می­گفت آدم به خودش می­بالد که هم­وطنان­اش، بهترین پزشکان کشور امریکا باشند و همان جا تحت نظر و درمان قرار گرفت و همان جا نیز فوت کرد. طبق نظر پزشکان در خواب سکته کرد و صبح فردا از خواب برنخاست. مادر می گوید:" ما هنوز نفهمیدیم که علت مرگ اش چه بود، چون حالش کاملا خوب شده بود. دو روز قبل از مرگ اش با من صحبت کرد و گفت چند شب است که خواب ام نمی برد و دکتر یک داروی آرام بخش گیاهی داده است، به او گفتم نبایستی داروهای آرام بخش بخوری، برایت خطرناک است زیرا در اینجا دکترها تو را از خوردن این داروها منع کرده اند، بالاخره هم نفهمیدیم علت مرگ اش چه بود و مسوولان بیمارستان نیز هنوز پاسخ روشنی به ما نداده اند.

مادرش با آه و درد می­گوید:" وقتی پسرم گم شده بود، به تمام سازمان­ها و ارگان­های دولتی مراجعه کردیم و هیچ پاسخی به ما ندادند، ولی فردای روزی که خبر فوت­اش در بی­بی­سی پخش شد، دو سه نفر (احتمالا از وزارت اطلاعات) آمدند و گفتند: چرا به ما خبری نداده بودید که پیگیری کنیم؟ من هم گفتم آن موقع که همه جا به دنبال پسرم می گشتم و پرونده اش را همه جا بردم، هیچ کدام پاسخی ندادید، حالا که پسرم در تنهایی مرده است، سراغ ام آمده اید؟ برای چه؟ برای این­که زخم مرا تازه کنید؟!

خواهرش می گوید:" پس از گذشت یک سال، هنوز شب با گریه می خوابم و صبح با گریه بلندمی شوم". از مادر پرسیدیم، آیا علیرضا تنها پسر خانواده بود؟ مادر آهی می­کشد و عکس جوان دیگری را به ما نشان می­دهد. گرچه چهره جوان در عکس به هفده هیجده سال می­خورد، ولی عکس، سال­های دور را یادآوری می­کند. مادر می­گوید:" دو پسر و پنج دختر داشتم و پسران­ام رفتند. مسعود من زمانی که هفده ساله بود، به خاطر دفاع از این آب و خاک و کشورش، داوطلبانه به جبهه رفت و شهید شد و من سال­ها داغ او را در سینه داشتم و هیچ کس نیز به سراغ ما نیامد. شوهرم جانباز شیمایی شد و او هم با درد و رنج زندگی می کند و علیرضای من نیز به خاطر دفاع از آزادی های انسانی در خیابان کشته شد و قلب­ام از این داغ ها هزاران تکه شد، ولی هنوز زنده و پابرجا هستم". 

در این دیدار، تعدادی از مادران پارک لاله و خانواده های کشته شدگان از جمله مادر مصطفی کریم بیگی، مادر سعید زینالی، منصوره بهکیش و ژیلا کرم زاده مکوندی که به خاطر همدردی و حمایت از خانواده های آسیب دیده مدت 2 سال در زندان بود، حضور یافته بودند. بعد از صحبت های مادر علیرضا برخی سرها را به سمت دیواری که عکس زیبا و خندان علیرضا نصب شده بود، گرداندیم و عکسی به یادگار گرفتیم.

به مادر علیرضا گفتیم شما را ندیده بودیم و نمی شناختیم، ولی همیشه نگران وضعیت علیرضا و دیگر پناهندگان، بخصوص پناهندگان بیمار بودیم و مادران پارک لاله و حامیان، بخصوص دوستانی که پیگیر بهبود وضعیت پناهندگان هستند، مساله علیرضا را پیگیری می کردند، ولی متاسفانه به دلیل بی مسوولیتی دولت ایران در قبال شهروندان­اش و هم چنین دولت های پناهنده پذیر، او را از دست دادیم و غم از دست دادن اش برای ما نیز بسیار گران و دردآور بود.

مادر علیرضا در همین چند ساعت طوری با ما انس گرفته بود که می خواست بیشتر بمانیم، شاید بار غم اش سنگینی می کرد و دوست داشت بیشترحرف بزند و درد دل کند. درد دلی که چندین سال با خود حمل کرده بود. با آرزوی سلامتی و پایداری و پیگیری برای این خانواده زخم خورده، از همدیگر جدا شدیم.
باشد تا این هم دلی و همبستگی بین مادران و خانواده ها و حامیان، هر روز بیشتر و محکم­ تر شود.

یاد و راه همه رهروان آزادی و عدالت و برابری انسان ها گرامی باد!

مادران پارک لاله ایران
13 آذر 1392 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر