لادن مصطفایی(همسر جان باخته علی حسن پور) با عشقی وسف ناشدنی و با شجاعت تمام از همسرش می گوید:
یک سال از کشته شدن علی حسن پور می گذرد. جمعی از مادران عزادار و حامیان برای گرامی داشت یاد و خاطره او به دیدار مادر و همسرش رفتیم. آنها با گرمی بسیار از ما استقبال کردند. مادر رامین رمضانی نیز حضور داشت. مادر علی حسن پور، پسرش سیاوش و سایر اعضای خانواده نیز حضور داشتند. خانم مصطفایی سر درد دلش باز می شود و ماجرای کشته شدن همسرش علی حسن پور را برایمان باز گو می کند.
روز ۲۵ خرداد علی به میدان آزادی رفت و به خانه باز نگشت. هر چه موبایلش را گرفتیم جواب نمی داد. مانده بودیم چه کنیم و کجا سراغش را بگیریم. شنیدیم که برخی را دستگیر کرده اند و تنی چند نیز زخمی و کشته شده اند. اصلا به این فکر نبودیم که ممکن است علی را کشته باشند. تا صبح بیدار ماندیم و منتظر.
فردا صبح به کلانتری محل مان رفتیم و جریان را گفتیم. گفتند برخی زخمی شده اند و آنها را به بیمارستان رسول اکرم در خیابان شهرآرا برده اند. به آنجا مراجعه کردیم و عکس علی را نشان دادیم. گفتند: فردی با این مشخصات را به اینجا نیاورده اند. ماشین گرفتم و رفتم پزشکی قانونی و گفتم شوهرم از پریشب نیامده است. گفتند: شش نفر ناشناس را به اینجا آورده اند که پنج نفر شناسایی شده اند و یک نفر که ۲۶ ساله است هنوز شناسایی نشده است. آنقدر در پزشکی قانونی جسد دیدم که باورم نمی شد. یکی نوار سبزی بر گردنش، دیگری نوار سبزی در دستش، دیگری روی قلبش. گفتم آن پنج تای دیگر را نشان بدهید. حالم بد شده بود. یکی از خویشان تماس گرفت و گفت عکس زخمی علی را دیده است. از او خواستم که عکس را بیاورد. وقتی عکس را آورد، از او قاپیدم و دیدم شوهرم است. حالم باز به هم خورد، اگر یک انگشت دست شوهرم را هم به من نشان می دادند، می فهمیدم که اوست. ناراحت و پریشان به خانه بازگشتم. روز بعد با آن عکس، دوباره به پزشکی قانونی رفتم و گفتند: اینجا نیست، شما این عکس را از کجا آورده اید؟ شاید همان روز من هفتاد تا کشته دیدم.
تیرها را درست به هدف زده بودند تا طرف کشته شود. بیشتر سر و گردنشان تیر خورده بود. کمتر می دیدی که تیر به پایین تنه افراد خورده باشد. شاید چهل تا بیمارستان رفتیم. بقیه الله سه بار رفتم و خیلی راحت می گفتند اینجا نیست. اینها را توی ماشین های یخی سه روز نگه داشته بودند. اطلاعات سپاه آنها را جایی برده بود که خودشان دسترسی داشته باشند. از ۲۵ خرداد که آنها را کشته بودند تا ۲۸ خرداد آنها را در ماشین های یخی نگه داشته بودند. بعد به پزشکی قانونی می برند. سهراب، رامین، خلیفه، آسا، همه یخ زده بودند.
آنها را در کانتینر گوشت یخی نگه داشته بودند. پاسداری می گفت: تو سردخونه هیچ وقت اینجور یخ نمی زنند. بعد چهارشنبه و پنج شنبه که توپخانه تظارهات بود و سوم کشته شدگان، عکس همسرم را کپی گرفتم و به دست آقای موسوی و خانم رهنورد رساندم. عکسش دست دانشجوها بود.
روز جمعه یک نامرد که ما خودمان پیداش کردیم و خواستیم که کمک مان کند، گفت: بگذارید من برم فردا برایتان خبر بیاورم که کجاست و چه بلایی سرش آمده است. فردا گفت: به مادر علی بگویید گریه نکند، علی زنده است. او زخمی در اوین است و هم اکنون مشغول مداوای اویند. متاسفانه به مدت ۱۰۵ روز توسط این فرد و دیگر مسئولین گول خوردیم. باز خبر می آورد که علی سی روز بیهوش بوده است. روز دیگر می گفت: امروز تقسیم بازجو شده است. ما دایم این طرف و آنطرف می رفتیم ولی هیچ خبری نمی رسید. می خواستیم اسم این فرد را فاش کنیم ولی می ترسیدیم و نگران بودیم که برای علی مشکلی پیش بیاید. او می خواست به دولتش خوش خدمتی کرده باشد به همین دلیل ما را سرگردان این طرف و آن طرف می فرستاد، تا قضیه از آب و تاب بیافتد و ما سر و صدا نکنیم.
باز مادر رامین شروع به صحبت می کند: هر چه به من گفتند بنشین تو خونه ما دنبال رامین هستیم، گفتم: من به هیچ کدام شما اعتمادی ندارم چون شما زندگی مرا دزدید.
باز همسر حسن پور صحبت هایش را ادامه می دهد: آگاهی شاپور می رفتم، می گفتند برو آگاهی شرق، آنجا می رفتم می گفتند برو پزشکی قانونی؛ هر روز سرگردان این طرف و آنطرف می رفتم ولی جوابی دریافت نمی کردم. چند بار به بانک اجساد رفتم و جسدها را دیدم و حالم بد شد. یک بار عکسی را دیدم که تعداد زیادی دل و روده روی هم ریخته بودند و گفتند این تالار تشریح است برای کالبد شکافی.
یکی گفت هر اتفاقی افتاده است بنویس، ما نوشتیم که به کجاها مراجعه کرده ایم. گفتم همسر من یا زخمی است و یاکشته شده است و عکس تیر خوردنش را دیده ام. در ماهواره هم دیدیم ولی مطمئن نبودیم که او همسرم هست. آنها نامه ای به دادگاه جنایی نوشتند که سریعا اقدام شود. نامه را مستقیم بردم دفتر آقای جعفرزاده(رییس دادگاه جنایی که حالا عوض شده)، تا رسیدیم، گفت: ۱۰۴ روز است که از همسرت خبر نداری، تا حالا کجا بودی؟ گفتم: همه جا رفتم؛ اوین، کهریزک، آگاهی، پزشکی قانونی و ... ولی از هیچ کجا جوابی نگرفتم. عکس ها را فرستادند پزشکی قانونی که ببینند قاضی عکس دارد، پوشه ای قطور آوردند. نفر اول سی الی سی و پنج ساله. دومی را که به عنوان مردی ناشناس ۴۵ الی ۵۰ ساله بیرون کشید، گفتم همسرم است. گفت مردی بلند قامت و نسبتا درشت اندام، گفتم همسر من است، زانونبند را کشید، مارکش را گفتم. منشی را صدا کرد و حالم بد شد. بعد قاضی پرونده(آقای شهریاری) با سه پرونده در دستش آمد. گفت: متاسفانه خودشان هستند.
بالاخره بعد از ۱۰۵ روز جسد همسرم را تحویل گرفتیم ولی یخ زده نبود. روی شقیقه اش تیر خورده بود. تمام بدنش سالم بود و چشمهایش نیز باز بود. ما کارشناس سلاح خواستیم و مشخص شد که با کلاشینکف او را زده اند. همسر من را از پایگاه بسیج و با یک اسلحه سازمانی زده بودند.
آنها گفتند تمام پرونده اش زیر و رو شده ولی هیچ گناهی نداشته است. اول گفتند مهدور الدم است و خونش حلال. خانم رمضانی گفت: به آنها گفتم خون من هم حلال است. ۱۰۵ روز سر دوانده بودند. یک بار گفته بودند همسر شما کتف اش تیر خورده و دفن شده است. ما فکر می کردیم که این حرف درست است و رفتم تا کتف علی را ببینم، گفت: جسد آلوده است، سه ماه و نیم در سردخانه کهریزک مانده است. از یک منبع بالا دستور رسیده بود که این افراد بایستی نگهداری بشوند و پرونده شان محرمانه بماند و در اختیار مردم قرار نگیرند.
همسر حسن پور گفت: اگر به ما می گفتند که دفن شده است، برای ما خیلی سخت بود. قاضی گفت چون ایشان بی گناه بود ما جنازه اش را به شما تحویل می دهیم.
دیگران گفتند: کدام یک از این بچه ها گناهی داشتند و یا کاری کرده بودند. آنها با دست خالی و فقط برای اعتراض به نتیجه انتخابات به خیابان ها رفته بودند که آنها را کشتند.
او گفت: ما روز اول تعهد دادیم که تشجیع جنازه اش بدون تظاهرات برگزار شود تا جنازه را به ما دادند. ۵ مهر جسد را تحویل گرفتیم. گفتند: می توانید در خانه و مسجد مراسم بگیرید.
۵ مهر به بعد شکایت کردیم. البته از همان روز اول که خبری ازش نبود رفتیم کلانتری و تشکیل پرونده دادیم. الان هر هفته می روم دادگاه انقلاب برای پیگیری شکایت مان ولی هنوز هیچ نتیجه ای عایدمان نشده است. در این رفت و آمدها فهمیدم دو نفر از کشته شدگان ناشناس که در کهریزک بودند را در پاییز و زمستون به خانواده هاشون تحویل دادند و هنوز یک جنازه نامشخص دیگر در کهریزک هست.
یکی پرسید: خوب چرا عکس شون رو توی روزنامه چاپ نمی کردند تا خانواده شان آنها را پیدا کنند؟ دیگری گفت: معلوم است که این کار را نمی کنند، چون این کار اعتراف به گناه است.
دیگری پرسید علی چه کاره بود؟ همسرش گفت: او حسابدار بود.
خانه لادن مصطفایی حال و هوای خاصی داشت. هر گوشه اش عکسی از همسرش بود به همراه شعر و شمع. عکسی را که علی تیر خورده و با سری پر خون بر روی زمین افتاده است را به همراه عکس زمان زنده بودنش با قطعه شعری چاپ کرده بودند و به همه نشان می دادند. بر روی این مجموعه عکس نوشته شده بود:
شهید علی حسن پور
تاریخ تولد: ۱۳/۱۲/۱۳۳۹
تاریخ جان باختن: ۲۵/۰۳/۱۳۸۸
تاریخ دفن: ۰۵/۰۷/۱۳۸۸
محل دفن: بهشت زهرا، قطعه ۲۲۲
ز هر گونه هست آواز این/ نداند بجز پر خرد راز این
مرا مرگ خوشتر بنام بلند/ از این زیستن با هراس و گزند
ز مادر همه مرگ را زاده ایم/ همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
خانم مصطفایی ادامه می دهد: دایم از پزشکی قانونی زنگ می زنند تا از ما رضایت بگیرند و به ما دیه بدهند و قضیه را فیصله دهند ولی ما گفته ایم: ما نه اهل دیه گرفتن ایم و نه اهل رضایت دادن. تا به حال هم هیچ گزارشی از چگونگی کشته شدن علی به ما نداده اند. ولی من اعتقاد دارم که بالاخره اینجوری نمی ماند و مجبورند روزی پاسخ دهند.
مادر رامین می گوید: من می خواهم کسی که دستور کشتار را داده است مجازات شود. اول انقلاب من به جمهوری اسلامی رای آری دادم و حالا بچه ام را کشتند و می گویند اراذل و اوباش بوده است.
همسر حسن پور می گوید: همسر من دو سال تو جبهه بود و از خاک میهن دفاع کرد و شما به راحتی نقش زمین اش کردید. یک پسر ۱۸-۱۹ ساله در میدان آزادی تیر خورده بود و همسر من که داشته به همراه مردم از آنجا دور می شده باز می گردد تا به این جوان کمک کند که از پایگاه مقداد تیراندازی کردند و همانجا کشته شد. سه شاهد گفتند خودش رفته به کمک و گفته سمت من نیایید. شاهدان گفتند ما هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنیم. من رفتم پایگاه بسیج و خواستم از همسرم بپرسم. دلم می خواهد بدانم آن لحظات که همسرم کشته شده است، دقیقا چه اتفاقی افتاده است.
پسرش می گوید: چرا بابا به اون جوان کمک کرد؟ چون از تیر نمی ترسید. پدرم ۴۸ روز در خط مقدم و ۳۶ روز در خط دوم با مرخصی صفر مبارزه کرده بود.
باز مادر رامین میان حرف ها می آید و می گوید: رامین من خیلی جیگر داشت.
لادن مصطفایی از برگزاری مراسم سالگرد علی روز ۲۵ خرداد در بهشت زهرا، قطعه ۲۲۲ می گوید:
آن روز نیروهای امنیتی و لباس شخصی دور و بر ما را محاصره کرده بودند. تعداد زیادی برای گرامی داشت یاد و خاطره علی به آنجا آمده بودند. برنامه ما قرار بود ساعت ۶ تا ۸ بعد از ظهر برگزار گردد. وقتی تعدادی از شرکت کنندگان رفتند، مأمورین از ما خواستند که آنجا را ترک کنیم ولی من گفتم: مهمان های من قرار است ساعت ۶ تا ۸ بیایند و من تا آخر این ساعت در اینجا می مانم و هیچ کسی نمی تواند مرا از این کار منع کند و تا همان ساعت در کنار همسرم ماندم.
در انتهای دیدار، لادن عزیز کمی از رابطه عاشقانه اش با همسرش می گوید: از سال ۶۲ با هم آشنا و عاشق یکدیگر شدیم و ۲۲ سال زندگی مشترک سرشار از عشق و محبت داشتیم. او با حرارت بسیار از علی سخن می گوید، گویا آشنایی و رابطه عاشقانه شان همین دیروز آغاز شده بود. او زمانی که از نحوه کشته شدن علی می گوید به هیچ وجه اشک نمی ریزد و از یک طرف با خشم و از طرف دیگر با غروری بی نظیر حرف می زند. چون می داند که علی به آزادی انسان ها اعتقاد داشته است و خود راهش را آگاهانه انتخاب کرده و پا به "میدان آزادی" گذاشته است. می گوید زمان تیراندازی به مردم می خواست از مهلکه بیرون رود، ولی وقتی جوان ۱۹-۱۸ ساله ای را دید که تیر خورده، باز می گردد تا شاید بتواند آن جوان را نجات دهد که او را نیز به گلوله می بندند و در جا کشته می شود. خانم مصطفایی از قول همسرش می گوید: همه انسان ها می میرند ولی چه بهتر که انسان در راهی بمیرد که بدان اعتقاد دارد. زمانی که از رابطه عاشقانه شان می گوید، چشمانش پر اشک و صورت زیبایش از غم و درد بهم فشرده می شود و قلب ما را نیز به درد می آورد. می گوید: چرا باید شریک، دوست، رفیق و همراه زندگی ام به این سادگی کشته شود. آخر به چه دلیلی و برای چه جرمی؟ مگر او سلاح حمل می کرده است و یا برای کشتن کسی بدانجا رفته بود که او و سایر مردم را به گلوله بستند. او زنی بسیار خوش روحیه و مقاوم است و تاکید می کند که خواهان پاسخگویی مسئولین جمهوری اسلامی است. می گوید تا روشن شدن علت و چگونگی کشته شدن همسرش و شناسایی آمران و عاملان این جنایت ها دست از پیگیری برنخواهد داشت. داستان مقاومت او و دیگر خانواده ها مرا به یاد داستان "یک انسان واقعی" انداخت که شاید همه ما آن را خوانده باشیم. او با وجود آسیب های بسیاری که در جنگ دید و پایش را از دست داد، ولی تلاش کرد که زندگی کند و زندگی کردن را به دیگران بیاموزد. داستان ما و خانواده های کشته شدگان سی و یک سال اخیر نیز اینچنین است. ما بخشی از وجودمان را از دست دادیم یعنی از ما گرفتند، ولی همچنان تلاش می کنیم که "سربلند زندگی" کنیم. لادن عزیز باز از احساس مسئولیت و عشقی که همسرش به انسان ها و خانواده اش داشت می گوید: مادرم دچار مشکل تنفسی شده بود و علی به او احترام زیادی می گذاشت و از من می خواست هر کاری از دستم بر می آید برای او انجام دهم چون او یک مادر است و می گفت "ارزش و احترام مادر بسیار زیاد است". او از زمانی که مادرم مریض شده بود چند ساعت زودتر به خانه باز می گشت تا نزد او برود و به او کمک کند. او به انسان ها عشق می ورزید و این کار را نیز با تمام وجودش انجام می داد.
مادر علی کمتر حرف می زند و بیشتر ساکت است. او آنقدر به عروسش علاقه دارد که هیچ نمی گوید و می گذارد که او از پسرش بگوید. او با چهره ای زیبا و بسیار متین در کنار نوه اش سیاوش نشسته است و به حرف های مادران و عروسش با ولعی خاص گوش می دهد. او زنی بلند بالا و محکم و استوار است. نوه اش می گوید ما نمیدانیم از دست مادر بزرگمان چه کنیم، دایم برای پدرم اشک می ریزد. سیاوش دانشجوست ولی پس از کشته شدن پدرش، هنوز نمی تواند به دانشگاه برود. کمی با او صحبت کردیم و معلوم بود که پسر بسیار با هوشی و دانایی است ولی ناراحت و غمگین به نظر می رسید. مادرش می گفت: پسرم بسیار با هوش است، ضریب هوشی او ۱۴۰ است و به فلسفه علاقه زیادی دارد. از او می پرسیم چرا به دانشگاه نمی روی؟ این کار تو را سرگرم می کند و کمتر به تو و خانواده فشار می آید، می گوید: اصلا نمی توانم دانشگاه بروم. درس و درس خواندن برایم بی ارزش شده است، چون برخی اساتید چیزهایی می گویند که برایم قابل پذیرش نیست و اطلاعاتشان آنقدر ناقص است که نمی توانند پاسخگوی سوالات ما باشند و پس از کشته شدن پدرم نیز انگیزه درس خواندن را از دست داده ام.
شاید برای چندمین بار بود که آنها را می دیدیم، ولی آنقدر احساس نزدیکی می کردیم که دلمان نمی خواست از هم جدا شویم.
تصمیم گرفتیم همگی عکسی به یادگار با هم داشته باشیم، تا این خاطرات تلخ و شیرین برایمان زنده بماند و به خود و دیگران یادآور شویم که نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم. یادآور شویم که ما همچنان زنده ایم و برای همدردی و یافتن درمان درد مشترک به دیدار هم می رویم، به دردهای یکدیگر گوش جان می سپاریم و با گرفتن دست هایمان به هم نخواهیم گذاشت تاریخ دوباره تکرار شود.
یاد علی حسن پور، رامین رمضانی و تمامی جان باختگان راه آزادی گرامی باد!
یک مادر داغدار
سی ام تیرماه ۱۳۸۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر