۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

فرشته‌هايی که دوشنبه‌ها می‌خندند، نامه‌ای از فرزاد کمانگر


10 Mar 2010 - مقاله‌
تقديم به نيايش و شکيبا بداقی و همه کودکانی که سفره هفت سين امسال والدينشان در کنارشان نيستند.
هرانا - به لالايی هم سلولم گوش سپرده بودم، برای دخترانش پريا و زهرا می خواند، همراه با لالايی حزين او هق هق گريه هم سلولی ديگر من نيز بلند شد، اشک های مرا نيز ناخودآگاه سرازير نمودند.دومين بار بود که دستگير ميشد، بار اول به يکسال حبس محکوم شده بود و حالا بايد ۱۰ سال ديگر می ماند، همه شوق و اشتياقش اين بود که کودکانش روز دوشنبه به ملاقات او می آمدند.
روز ملاقات بدون اينکه توجهی به آدم های اطرافشان داشته باشند، در برابر چشمان پدرو مادر و در ميان ميز و صندلی های سالن ملاقات پشتک و وارو ميزدند و روی دستهايشان راه ميرفتند تا پدر پيشرفت آنها را در ورزش ببيند.

پدر سر مست و مغرور از جست و خيز کودکان لبخندی بر لبانش مينشست و مادر نيز با چهره ای معصومانه در حالی که سعی داشت درد تنهايی و انتظارش را انکار نمايد. با چشمی خوشحال، شوهر و با چشمی ديگر اشتياق فرزندانش را عاشقانه مينگريست.
من نيز که ماهها بود از فضای بچه ها و مدرسه ها دور شده بودم محو تماشای زهرا و پريا می گشتم و در مورد آنها برای مادرم توضيح ميدادم. يکی از تاثير گذارترين لحظه هايی که چون تابلو بر ذهنم نقش بسته است ، لحظه ملاقات اين خانواده با هم بود.
انگار در خلاء، در رويا و در آسمان و يک جايی در خارج از اين دنيا و در همين تعلقات دور هم جمع شده اند، هيچ کس اطرافشان نبود. بی توجه به نگهبان ها و ديوارها و ساير زندانيان، لبخند و اشتياقشان را با هم ديگر تقسيم می کردند. هميشه آرزو داشتم کاش خانواده پريا و زهرا را بيرون از زندان ميديدم يا کاش نيم ساعت ملاقات بيشتر طول ميکشيد. هنگام وداع نيز سعی می کردم به آنها نگاه نکنم تا شکوه و جاودانگی لحظه ديدار و با هم بودنشان در ذهنم همانگونه جاودانه بماند، اين دختران زيبا انگار با هر پشتک و وارويی که ميزدند با زبان بی زبانی دنيايی ساختگی اطراف پدرشان را به خنده و استحزاء می گرفتند.
سرنوشت پريا و زهرای قصه ما سالهاست، نسلهاست نوشته می شود و هر روز پريا و زهرای ديگری به ملاقات پدرشان می روند. يا کودکی چون "آوا"چند سال بعد در کنار سفره هفت سين برای ماهی هايش شعر بخواند و گريه کند که " امسال بابا در زندان است " لحظه وداع پريا و زهرا را ميديدم که دست پدرشان را گرفته اند و لبخند زنان سالن ملاقات را به سوی درب خروجی طی ميکنند انگار داشتند با پدر به شهر بازی می رفتند. دوست داشتم من نيز دست آنها را می گرفتم و شريک شاديشان ميشدم قبل از اينکه پدر از زهرا و پريايش خداحافظی کند رويم را بر می گرداندم تا چشمان پر از اشکش را نبينم، اما اين سو تر نيز چشمان پر از اشک مادرم را ميديدم که او نيز خود را آماده جدا شدن از فرزند خود می کرد و من نيز کودکانه به تقليد از پريا و زهرا مادرم را در آغوش ميکشيدم و هنگامی که پريا و زهرا ما را صدا ميزدند، همه سعی ام برای دزديدن نگاهم از آنها بی نتيجه می ماند و آن دو فرشته کوچک برای من نيز دستی تکان می دادند فرشته هايی که تنها بال نداشتند.

فرزاد کمانگر
زندان اوين
۱۹ اسفندماه ۱۳۸۸

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر