بمناسبت دومین سالگرد زندانی بودن عزیزترین عزیزم
(ترجمه از کردی به فارسی ـ آوات فرخی)
در به در به دنبال تو همه بیمارستانها و مراکز اطلاعات را گشتیم ولی هیچ خبری از تو نبود پدرت یقین داشت که اطلاعات تو را ربوده گرچه آنها خودشان را بی اطلاع نشان می دادند ۹ روز تمام کارم شده بود ناله و اشک و زاری. تا وقتی که خبردار شدیم که یکی از فامیلها، تو را روی تخت بیمارستان دیده بود ما بی درنگ به بیمارستان رفتیم ولی تو آنجا نبودی با پرس و جو بالاخره فهمیدیم که این آدم ربایی کار اطلاعات است و در نتیجه ضربه ای که با باتوم به کلیههایت زده بودند کلیه هایت دچار خونریزی شده و مجبور شده بودند که تو را به بیمارستان منتقل کنند. دنیا دور سرم می چرخید چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم…
روشنایی کم کم تاریکی چشمانم را کنار زد و چشمم به پدرت افتاد که بالای سرم گریه میکرد و یکی یکی اشکهایش روی دستانم می ریخت و بعد صحنه های دیگری دیدم برادرت، خواهرانت، دایی، عمه و خاله و…ـ
چه شده است؟ چرا همه جمع شده بودند؟ وقتی کمی پلکهایم را برهم زدم از نگرانی و طپش قلبی که در چهره اطرافیان پیدا بود بیاد آوردم که چه روی داده است ؟ خدای من؟ چه کاری از ما ساخته است؟
صدای در آمد و برادرت وارد شد از اطلاعات برگشته بود جلو آمد و صورتم را بوسید و گفت نگران نباش گفتند که فقط میخواهیم او را ارشاد کنیم تا هفته آینده آزاد میشود. روزها و هفتهها میگذشت و ما هر روز به اطلاعات میرفتیم از پشت شیشههای سیاه با افرادی صحبت کردیم که خودشان را “حاج آقا” معرفی میکردند. “حاج آقاها” به ما میگفتند که تا هفته آینده آزادت میکنند و میگفتند که سور وسات عروسیات را آماده کنیم!! یکبار به برادرت گفته بودند بس است دیگر کم بیایید اینجا. او اینجا حالش آنقدر خوب است که ما به او موز می دهیم!! بعدها هم که متوجه شدیم ۵ روز حتی یک ذره غذا به تو نداده بودند.
من خودم میدانستم که دارد چه اتفاقی می افتد روبرویمان چه کسی است و چطور بازی میکند! چون مادرت از زمانی که چشم باز کرده آشنا به این آزارهای دردناک است. همه عمرم پر است از خاطرات تلخ و چشم انتظاری جگرسوزان جلوی درهای ساواک، رضاشاه داییهایم را و محمد رضا شاه برادرانم را یکی پس از دیگری سر به نیست کرد و امروز هم بعد از نیم سده؛ بار ما همان چهل من است؛ و این بار حکومت فرزندم را هدف قرار داده است.
اوج آزار روحیام زمانی شروع شد که اخبار شکنجه وحشیانه تو بیرون از زندان رسید چه کسی میداند که چه حالی داشتم وقتی شنیدیم که ۴ نفر بر سرت ریختهاند و تا جان داشتی تو را زدهاند طوریکه دوباره کلیههایت خونریزی کرده بود و تا ۴ هفته نتوانسته بودی راه بروی و فقط خودت را روی زمین می کشیدی. مگر تو چکار کرده بودی که جلادان خونریز این بلا را سرت آورده بودند؟
روی سخنم با مسولین است؟ چه کسی دستور شکنجه پسرم را داده است؟ اگر پسرم زیر شکنجه مقاومت نمیکرد لابد میگفتید که او هم مانند ابراهیم لطف الهی با بند لباس و دوش آلومینومی حمام خودکشی کرده است؟! وای بر شما در روز محشر با چه جانوارانی محشور میشوید؟!ـ
ماه من بگذریم از داستان آزار، از شکنجه و پرونده سازی هیچ و پوچ، از تهمتهای ناروا برای گرفتن مقام و درجه خودشان، از دادگاه فرمالیته که در آن تو را ناجوانمردانه به اعدام حکم دادند گویا میخواهند با اعدام و تهدید آسایش مردم، خودشان به آسایش برسند. بگذریم از دروغهای حاجی آقاهای اطلاعات و دادگاهی که میگفتند نگران نباشید ما رأفت اسلامی داریم .گویا تلاش میکردند که با دروغهایشان خانوادهای پریشان را که داشتند همه اعضایش را میکشتند و زجرکش میکردند، آرام کنند. هنوز بیاد دارم روزی را که بعد از ۴ ماه زندگی مرده بدون تو، در زندان سنندج قد و بالای نازنینت را در میان بازوان خستهام در آغوش کشیدم. تو تازه از سلول انفرادی بیرون آمده بودی و روشنایی سالن ملاقات تو را آزار میداد و عصبی میکرد. وقتی چشمانم را به آینه چشمانت دوختم ترسی را میدیدم که تو چیزی را از من پنهان میکردی؟! خدای من چه بلایی به سرت آورده بودند؟ در اثر شکنجه لبهایت ترک خورده بود کمی بیشتر که نگاهت کردم رشد تازه موهایت پنهان میکرد اما نگاه مادرانه من شکستن سرت را لابه لای موهایت دیدند!
بله من مادرت همه لحظههای زندگیم را با خاطرات نازنینت سپری می کنم به یاد دارم آن شبهایی را که موقع صرف غذا روی میز تو چشمت را به بشقاب می دوختی و چیزی نمی خوردی وقتی می پرسیدم نگاه پرسشگرت را به من میدوختی و با صدای غمگین می گفتی چطور از گلویم پایین میرود وقتی بچههای شهرم گرسنه سر بر بالین میگذارند؟
اگر چه دیوار سیمانی و بلند زندان توانسته ما را از هم جدا کند ولی نازنینم من هرلحظه با یاد تو زندهام با یاد خندههای زندگی بخشت، با یاد دستهای مهربانت و با یاد صدای لبریز از عشق و روح بلند و آزادت زندهام. راستی چطور توانستهاند این همه دروغ را در پروندهات جا بدهند هنگامیکه خودت میدانی که تنها دفتر و قلم و کاغذ افتخار دوستی دستهایت را داشتند. گناه تو این بود که فهم و آگاهیت توانا بود با گوشت و خون درد مردمت را حس میکردی. گناه تو این بود که در تلاش مرهم برای زخمهای جامعه بودی و این بود که دستهای ثمربخشت را “برهم زن امنیت” میشناساند مهر ناپاک مفسد فی الارض و محارب را به کسی زدند که آزادی و برابری غذای روح جوانش بود.
فرزند خوبم غم مخور مردم هیچگاه به این باور ندارند که بهترین فرزندانشان در تلاش برای برهم زدن امنیت انسانها باشند! پر واضح است که چه کسانی برهم زدن امنیت تو و جامعه را نشانه رفته اند. هنوز فراموش نکرده ایم که چطور نصفههای شب به خانه مان میریختند و با تهدید و به خیال خودشان با ایجاد فضای رعب و وحشت تلاش می کردند که جلوی پخش خبرهای شکنجه شدنت را بگیرند! یا وقتی که تو را تهدید می کردند که اگر زیر آن دروغهایی که در پرونده ات نوشته اند را امضا نکنی من و خواهرانت را دستگیر و جلوی چشمانت شکنجه می دهند و ….
گلم امروز ۲ سال از دستگیری تو می گذرد اما دیوارهای سیمانی و بلند زندان و درهای آهنین نتوانستهاند تو را از مردم جدا کنند من و پدرت با خوشحالی به تو و مقاومت قهرمانانهات افتخار میکنیم و بیش از ما مردم سربلند به این هستند که فرزندی مانند تو را دارند.
رفیقم اگر چه شب طولانی است دلت را قوی نگه دار که روشنایی صبح نزدیک است …ـ
و در پایان شعری را اکنون به یاد دارم به وجود با شکوهت تقدیم می کنم
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی
هوا را از من بگیر، اما
خنده ات را نه
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که میکاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز میکند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خنده ات را که رها میشود
و پرواز کنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید
عشق من، خنده تو
در تاریک ترین لحظه ها میشکفد
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو، در پاییز
در کنار دریا
موج کف آلوده اش را
باید برفرازد
و در بهاران، عشق من
خنده ات را میخواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
گل آبی، گل سرخ
کشورم که مرا میخواند
بخند بر شب
بر روز
بر ماه
بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره، بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم
(پابلو نرودا)
سنندج ـ مادرت صغری لطیفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر