همچنان ایستاده ایم وفریاد می زنیم!
دلم تنگ است ازاین همه بیداد. نمی دانم چرا مهربانی جرم است. نمی دانم چرا غمخوار بودن تاوانش زندان است. چرابه دستانم دستبند می زنند تا دست دوست غم دیده را در دستانم نگیرم و از این نمی دانم ها خسته ام و دلتنگ!
فقط این را می دانم که در این روزهای سرد و سیاه تر از شب، انسانیت گم شده و دلجویی و محبت درگوشه زندان چمباتمه زده و از روزنه کوچکی به فرداها می نگرد.
نمیدانم چرا کسی این فریادها را نمی شنود. چرا کسی خفقان وعصیان این نسل از خودگذشته را نمی بیند و چرا کسی به فکرشقایق های نگران نیست.
چرا کسی دلش برای نسترن های روی دیوار خانه مادربزرگ دیگر نمی لرزد. چرا کسی به یادشعمدانی های توی گلدان نیست و به یاد ندارد که نیلوفر از بی آبی می خشکد چرا کسی به یاد ماهی سیاه کوچولو مهاجر نیست، که با همه عشق و ایثار به هموطنانش کوله بار سفر بسته و به دریایی دور رفته است.
دراین سیاه ترین روزها ،عزیزانم ،یارانم را به زندان می برند یا غریبانه کوچ می کنند. ولی باز از این همه غم از این همه بیداد نمی توانند فریادم را در گلوخفه سازند.
من و ما همچنان ایستاده ایم وفریاد می زنیم وبه امید برگشت پرستوهای عاشق به آسمان، که این روزها سربی وخاکستری است، خواهیم نگریست ما! به یاد همه مردان و زنان میهن که این روزها درسلولهای کوچک مینهم بر روی دیوارهای زندان عکس پرنده آزادی رامی کشند. فریاد دادخواهی سرخواهیم داد ما دوباره باز !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر