نامه ای به مادران بسیجی !
مادران عزیز!
امروز با شما که فرزندانتان تحت عنوان نیروهای بسیجی به خیابان ها می ایند تا هموطنان خود را سرکوب کنند، تا دوستان وهمکلاسی های خود را کتک بزنند حرفی دارم .
مادرم! خواهرم!
شمایی که مثل ما سختی ها را پشت سر گذاشتید و در زمان جنگ و درلحظه هایی که هواپیماهای عراقی کشورمان را بمباران می کردند، با هم فرزندان مان را در آغوش می گرفتیم و برای آنها سنگر بودیم تا آسیب نبینند، حتا یادمان نمی رود چه بسیاری از ما بخاطر جنگ، بخاطر رزمندگان و یاری رساندن به انها از خیلی چیزها چشم پوشی کردیم برای بچه هایمان جشن تولد نگرفتیم و روزها و ساعت ها آنها را همراه خود به محل هایی بردیم تا به پشت جبهه کمک کنیم در شرایطی که حتا شیر خشک هم نمی شد تهیه کرد.
بسیاری از این فرزندان، حالا سایه پدر بالای سرشان نیست و تو ای زن! تو ای مادر! به تنهایی و بدون این که خم به ابرو بیاوری ، خون دل خوردی تا بزرگ شوند. شاید اگر هم پدر داشته اند پدر جانباز و معلول بوده و تو با تمام توان ایستادی و از خانواده ات مراقبت کردی.امروز اما عده ای به نام خدا و دین و به بهانه بهشت، همان فرزندت را به خیابان ها می آورند تا دوستان و خویشان خود را سرکوب کند.
آیا تواین را میدانی مادر !
خبر داری فرزند 14 ساله ات رابه چه کاری وا می دارند؟ آیا امروز که روز زن بود به خیابان آمدی؟ آیا پرسیدی که روز جهانی زن است، پس مقام من و تو که حاکمیت آنقدردر تبلیغات خود داد سخن میدهد کجا رفته است ؟ امروز بودی ببینی فرزند 14الی 18 ساله ات را وادار کردند تا من و فرزندان مرا کتک بزند و اجازه ندهد که در خیابان راه برویم وبه ما توهین کند؟
مادر جان!
آیا می پرسی که فرزند چون دسته گلت را که برای بزرگ کردنش رنج ها کشیدی به چه بهایی به خیابان می آورند و باتوم و سپر دستش میدهند که گاه می بینیم جوان نحیفی حتی توان نگهداشتن سپر را ندارد و یا بقدری خسته میشود که درگوشه ای درمحل نگهبانیش می نیشند و آیا تو این را میدانی؟
من اما به چشم خود دیده ام فرمانده مزدورش سرش فریاد می زند و بدون درنظرگرفتن سن وسالش او را وادار می کند که بایستد و یا بدنبال مردم بدود.
مادر عزیز!
فرق فرزند من و تو این است که فرزند من آزادی می خواهد. می خواهد در کشورش بتواند حرف بزند. درس بخواند و کار کند و فرزند تو را با دروغ به میدان کارزار می کشند تا مرا و فرزند مرا کتک بزند و خود در اتاق های فرماندهی، بر روی صندلی های آنچنانی که روی میزشان انواع میوه وشیرینی قرارگرفته لم می دهند و میخورند و می اشامند. هم چنان که در روزهای جنگ پدران وبرادران و همسران ما برای نجات کشور به جبهه رفتند و فرماندهان و حاکمان برج هایشان را بالا بردند تا جایی که حتی به کوه دماوند هم رحم نکردند و امروز آن ها مردان خدا و صاحبان پول و زور شدند ومن و توهم چنان به دنبال نان باید ساعت ها کار کنیم.
مادرم روی سخنم با توست!
وای به روزی که ملت به خشم آید. آن روزاست که فرماندهان با کیف های مملو از پول فرار می کنند و فرزندان شما دچار خشم مردم خواهند شد. بسیاری از ما سال 57 را به یاد داریم، گرچه امثال من ازخشونت بیزاراند و گرچه خونریزی باید در ایران من تمام شود. گرچه اعدام باید به دست فراموشی سپرده شود و نسل من و نسل فرزندان من انتقام خونین نخواهند گرفت و ما خواهان محاکمه و مجازات آمرین وعاملین جنایتهای 32 ساله اخیر هستیم. ولی مادرم !خواهرم!
فرزند جوانت را از دام صاحبان زور و زر رهایی بخش و دست هایی که می خواهند من و تو ما نشویم و تو را به نام بسیجی و مرا به ناحق عوامل بیگانه می خوانند تا جدایی بیاندازند و خود بر ثروت وطن چنگ افکنند برهان . به فرزندت درس عشق ودوستی را بیاموز و امید دار که روزی ایران من وتو به آرامش وآزادی برسد.
یک مادر داغدار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر